آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۰۷ ق.ظ
گاه در بعضی خم های مسیر زندگی ؛عجیب کم می آورم! و بعد تنها به مدد ته مانده انرژی و  آن نازنین آسمانی که می دانم حمایتم می کند و دوستم می دارد باز بلند می شوم و باقی راه را می روم. چقدر دلم می خواست ساعتی برایت حرف می زدم... هر بار که این گونه تن و روح و روانم زخمی می شوند ؛انگار دچار جنون تمیزی می شوم!! می شویم و می سابم و ضد عفونی می کنم! شاید در نا خود آگاهم می خواهم زنگار از بدنه شکسته خانه ام بگیرم و نمی دانم ؛می توانم؟ پیش تر ها بی رحمانه سبب تمام شور بختی هایم را به گردن آنانی می انداختم که برایم تصمیم گرفتند و کودکی ام را رندانه دزدیدند...هنوز یادم هست ؛ روزهایی که نعره ها و داد و بیدادهایم را گوش شنوایی نبود.پاسخ، نیشخندی بود که کاش ، لااقل از روی عادت نبود.حالا گاهی گوشها برای شنیدن کوچکترین نجواهایی که در دلم می چرخند، تیز می شوند تا بلکه سوژه تفریح امروز صاحبانشان باشند ولی اکنون انگار  که جامه کهنه بی رنگ از تنم زدوده باشم؛بخشیدمشان ... و چه عجیب از وقتی تاثیر آنها بر من کم شده ؛آرام شده ام گاهدل و مغزم می ترکند و انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام هیچکدامشان به هیچ کاری نمی آیند.خوش خیال بودم... فکر می کردم که یاد گرفته ام «خوب» را می شودبا نشانه ها و علامتها پیدا کرد. لحظه های عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم تا «خوب» را پیدا کرده باشم. پرنده ای که رد میشد... بادی که میامد و بارانی که نمی آمد. ابرها، برگها ...ولی... حالا دردورانی از زندگی ام که شاید باقی همسالانمآرامش بعد از تب جوانی را تجربه می کنند ؛من دلم زنده استبه کودکانی نازنین ساعتی فراغت  با طعم چای تلخاعتبارمو ... .  اوضاع خیلی هم بد نیست...فقط کاش...؛ای کاش ها نبودند
۸۸/۰۵/۰۵
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی