آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

یک برداشت

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۸۹، ۰۴:۲۵ ق.ظ
پدر بزرگ گفت:برو اون قرص والیوم منو بیار؛ رو یخچاله... بعد از والیوم ، پدر بزرگ ؛ بعد از لیوان آب ،پدر بزرگ ؛بعد از سرمایی که در گلویش پایین می رفت , پدر بزرگ گفت:واقعیت اینه که اون مرده! ملیحه گفت:واقعیت اینه که من امروز اونجا بودم... - که چی؟ - نمی دونم...وقتی با همین چشمهام دیدم که مردم بچه هاشونو ، شوهراشونو بغل کردن و رفته ن... بعد من دستهامو باز کردم ، دنبال یه کسی ، یه چیزی ... دیدم یه چتر تو دستمه، اونو بغلش کردم ؛ یه رویا رو که آبی بود؛ اون خیلی آبی بود ؛ با خودم بردمش خونه ؛ با هم حرف زدیم... - پس , حالا یه چتر داری که هم واقعیت توست ، هم رویاس... - نه...یه ساعت پیش که از خونه می اومدم بیرون ؛ بدطوری بارون می بارید ؛ چتر وارونه شده بود , من هم ولش کردم! - چرا؟ - واسه این که اون واقعا یه چتر بود!می فهمین پدر بزرگ ؟دوباره شده بود یه چتر.... . . * قسمتی از کتاب "یوزپلنگانی که با من دویده اند " از  بیژن نجدی . . پی نوشت : حس ِ کارکتر ِ ملیحه را چقدر لمس می کنم ... چتری داشتم که فکر می کردم ، دیگر چتر نیست و شده است همدلم و حالا می بینم که نه! انگار همان چتر است هنوز... .
۸۹/۰۱/۲۸
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی