آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

او می رود دامن کشان...

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ
همان روز اول که دیدمش ، عاشقش شدم! با آن صورت ِخوش مدل ، چشمهای ِ سیاه  و نگاه ِ خواستنی ، آن روزها ، من ، کم سن و سال تر از آن بودم که برای عشقم ،  پی ِ دلیل باشم و چه دلیلی بهتر از آن موهای سیاه ِ نرم که زیر انگشتانم می رقصید و نگاهی که شیفته ام بود .روزهای اول ، ساعت ها در آغوشش می گرفتم ، با سر انگشتانم ، نوازشش می کردم ، بی تابی هایش در بغلم گم می شد و  گم شده ی من در آغوشش پیدا می شد ... . سن ِ خواهرکم و افزایشِ  حجم قلب ِ من ، انگار ،  رابطه ای مستقیم داشت ! آن چه سد ِ رشد ِ من بود را از جلویش برمی داشتم و آن چه مرا آزرده بود ، از او دور می کردم مراقب بودم که چه می شنود و چه می خواند و چه می خواهد برای آزادی ِ او می جنگیدم و دل نداشتم ببینم محدودیت هایی که سقف ِ تعالی ِ من شده ؛ او را اسیر کند .حالا دخترکی که عروسک ِکودکی من بود ؛ جوان و رعنا و زیباست و برق ِ هوش ِ چشمانش ؛ هوش از سر می برد... خواهرکم این روز ها ، آماده ی رفتن می شود ؛به آن سوی دنیا... و من ، او هنوز نرفته دل تنگش هستم ... .
۸۹/۰۳/۰۳
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی