آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

امشب ببین که دست من عطر تو رو کم می آره ...

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۸۹، ۰۹:۵۶ ق.ظ
گرم بود  دیرم شده بود  کمی مضطرب بودم  افکار ِ پراکنده چون لی لی دخترکان ِ سه ساله ، لرزان و پرتکرار ، در ذهنم می جهیدند و مشوشم می کردند . پریدم در آسانسور  ، یک بغل کاغذ ، از زیر بازویم سُر خورد و کف ِ آسانسور پخش شد ؛ به بخت ِ نااهل ناسزا  می گفتم  و کاغذ ها را جمع می کردم ، که عطری خوش ، به خودم آورد ! رایحه اش انگار ،  موسیقی ِ سیالی بود که جانت را به وجد می آورد  ؛ بویی که ، توگویی ، امضای انحصاری کسی است ،  عطر ِ او ... به یک باره ،  دخترکان ِ پرشور ِ ذهنم آرام گرفتند و هوایم بهاری شد از هوایش  ... . هرچند ، انگار ، هر کس جز او این عطر را بزند ، خیانت کرده به هویت ِ عاشقانه ی این عطر...
۸۹/۰۴/۲۷
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی