آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

آه کردم چون رسن شد آه من  گشت آویزان رسن در چاه من آن رسن بگرفتم و بیرون شدم شاد و زفت و فربه و گلگون شدم در بن چاهی همی بودم نگون در دو عالم هم نمی گنجم کنون  - مولانا
۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۳۹
آبان دخت
من فکر می کنم هرگز نبوده قلب مناین گونه گرم و سرخاحساس می کنمدر بدترین دقایق این شام مرگزایچندین هزار چشمه خورشیددر دلم می جوشد از یقین؛احساس می کنمدر هر کنار و گوشه این شوره زار یاسچندین هزار جنگل شادابناگهان می روید از زمین. آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریزدر برکه های اینه لغزیده تو به تو!من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛از برکه های اینه راهی به من بجو!من فکر می کنم هرگز نبودهدست من  این سان بزرگ و شاد:احساس می کنمدر چشم من به آبشر اشک سرخگونخورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛احساس می کنم در هر رگم به تپش قلب من کنونبیدار باش قافله ئی می زند جرس. آمد شبی برهنه ام از درچو روح آبدر سینه اش دو ماهی و در دستش اینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))  - شاملو
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۰:۴۹
آبان دخت
"تو کهف منی! تو مامن منی! وقتی که راه های و مذهبها با همه فراخی شان مرابه عجز میکشانند و زمین با همه وسعتش به من تنگی می کند و اگر نبود محبت تو بی شک نابودی تنها پیشروی من می شد ای زنده! ای معنای حیات!زمانی که هیچ زنده ای در وجود نبوده است ای آنکه در بیماری خواندمش و شفایم داد در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند در فقر خواستمش و غنایم بخشید من آنم که بدی کردم...من آنم که گناه کردم من آنم که به بدی همت گماشتم من آنم که غفلت کردم ,و...اکنون بازگشته ام پس تو درگذر ای خدای من! معبود من !اینک من پیش روی توام و درمیان دستان تو بال گسترده و پر شکسته و خوار و دلتنگ و حقیر خدایم!خواندمت پاسخم گفتی از تو خواستم عطایم کردی به سوی تو آمدم آغوش گشودی به تو تکیه کردم , نجاتم دادی به تو پناه آوردم ,کفایتم کردی ای پشت و پناهم!از آستان مهرت نومیدم مساز از درگاه خویشت مرا مران چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیافتم در حالی که تو مهربان و صمیمی و جویای حال منی"     فرازهایی  از دعای عرفه - ترجمه:دکتر شریعتی
۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۶:۰۸
آبان دخت
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد می کنم تا تحمل تنهاییها و مصرعهای بی قافیه برایم راحتتر شود اما یک روز، شاید یک نفرین ... یا نه ... نفرین، تفریحی بیش نیست برای خیالی خمیری شاید یک نخواستن... آری ...  یک نخواستن ،بال پرواز من شود   هیولاهایی ساختند که حالا کابوس شبهای رخوت و خستگی من شده. هیولاهایی که از دیدن زخمهای یکدیگر و ناکار کردن و جویدن همدیگر سیرایی ندارند .شاید زندگی تا بوده واقعا همین بوده. با همه دیوها و هیولاهایش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند . می دانم , همه چیز انگار ازدل یک نخواستن میاید... .
۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۶:۰۵
آبان دخت
تو را خدا برای خودمان دعا کن  که خواسته های "خیر" ما همان خواسته های "خیری "باشد که روح جهان خواسته است
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۶:۱۱
آبان دخت
اعتراف می کنم ... . با این همه حرفهای نگفته، دروغ گفته ام که حرفی ندارم. راستش را بخواهی طاقت این همه سوال را یکجا نداشتم. جوابهای شروری که هرکدامشان می توانست جرقه ای باشد برای درست شدن یک شعله جدید .  باورم می کنی یا نه ! هنوز «درست» را یاد نگرفته ام.   درس سختی که هر روز و شب تمرینش می کنم و می خوانمش و می بینمش و همیشه هم مردود می شوم.   برای اینکه روزگار را بی دردسرتر بگذرانیم، تو نپرس چقدر به ما خوش می گذشت یا چقدر به ما خوش می گذرد !
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۹:۴۶
آبان دخت
"و من چون ساقه نورستهباز خواهم رستو در تمامی اشیاء پاک تجریدیوجود گمشده ای را دوباره خواهم جست... ."   حمید مصدق
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۷:۲۱
آبان دخت
دیشب تصمیم گرفتم!می خواهم رها شوممی خواهم خالی شوم دست و پا از بند ها و دل از دل بستگی ها و ذهن از خاطره ها بشویم و می دانم ؛می دانمگاه ؛کندن بعضی از این بند ها از دست و پای زندگیم  چه زخم ناسوری بر بدنم می گذاردو لی می خواهم که بکنم... .
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۴:۵۲
آبان دخت