آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

با صدای بلند سکوت می کنم... .
۰ نظر ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۲
آبان دخت
سفره ای که پهن شد، اینبار خالی از دلتنگی بود. بین آن همه سکوت، مرور یک خط از قصه های تو برای گفتن تمام خاطراتم بس بود. راستش را بخواهی... قصد دیدار، هرچه بود از نیاز بود... سوگند به رفیق آسمانی تو ... و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتی، رو کردی , وقتی دیدی از نشان دادن زخمهایم شرم دارم. حالا تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کرده ای، گاهی خدای تو را می بینم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا و درخت را نوازش میکند و تو آن طرفتر، درسایه یک درخت، آوازهای خدا را زمزمه میکنی... .
۰ نظر ۱۶ خرداد ۸۸ ، ۰۶:۲۸
آبان دخت
پروانه من در تاری افتاده است که عنکبوتش سیر است.نه می تواند پرواز کند،نه بمیرد... . -دانته   نخواستم تلخ بنویسم ؛نشد!
۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۸ ، ۰۶:۲۷
آبان دخت
پنج سال گذشت.... حالا دیگر دخترک خودش را در آغوشم جاگیر می کند سرش را بر سینه ام می گذارد و انگشتانم شانه موهای حلقه حلقه اش می شود... گاه می اندیشم اگر این دو بهانه سخت شیرین نبود ... .
۰ نظر ۰۹ خرداد ۸۸ ، ۰۴:۳۳
آبان دخت
۴- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم ؛ سحرگاه است و مرغی بر بالاترین شاخه درخت حیاط نشسته و می خواند و مدهوشم می کند. دخترکی را می بینم که مشتاقانه کوشید ؛با تمام توان و انرژی؛و نتوانست...چه کلماتی که خواست بگوید و نگفت ،چه اشکهایی که خواست بریزد و نریخت  و چه روزها که بی توان دوید... اندیشه آزارم می دهد؛ دستانم را روی پاهایم می گذارم ؛نگاهشان می کنم.همین.    بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم ... .
۰ نظر ۰۶ خرداد ۸۸ ، ۰۵:۲۵
آبان دخت
۳- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم ؛   خاطره ای بس شیرین به ذهنم جلا می بخشد، پسرک نازنین با آن پاهای لرزان و کم توان اولین گامهایش را کنار همین پنجره سبز برداشت و چه مشتاق و بی تاب خودش را در آغوش مادرش رها ساخت و بی اغراق خوشی دنیا را در جان بی قرار مادر ریخت... .   بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۰ نظر ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۰۵:۱۱
آبان دخت
۲- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم و  خاطراتی گنگ و نه چندان دور  به یادم می آید؛  دخترک بیست و دو - سه ساله ای با صورت بر افروخته ، تن تبدار ،شکم سنگین و دل بی تاب که ساعت ها بعد از شب ؛پشت همین پنجره راه می رفت . گاه به در حیاط خیره می شد ؛گاه ذکر می گفت و گاه برای کودک ندیده اش آواز می خواند تا شاید هراسش را پشت صدای لرزانش پنهان کند... .   بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۰ نظر ۰۳ خرداد ۸۸ ، ۰۴:۴۸
آبان دخت
۱- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم و سرم را بر دامانش تکیه می دهم گاهی می اندیشم که از تمام این خانه و اهالی آن ؛ تنها این صندلی ,این پرده و این چشم انداز مرا می بینند و دل تنگم می شوند...  از بین انبوه رنگهای سبز که سرک  کشیده اند یاس زرد و خوشبوی من خود نمایی می کند و اندکی دورتر روی درخت کوتاه قد دو پرنده عاشقانه لانه دارند و واله دور هم می گردند...   بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۰ نظر ۰۲ خرداد ۸۸ ، ۰۶:۳۹
آبان دخت