آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

هنوز ، آن نگاه ِ خیره به دوربین ، به یک باره جانم را می ساید  و روحم را می خراشد . یاد ِ حجم ِ هراس مادرش از شنیدن ِ خبر ، می افتم  یاد ِ جوانی اش  ، یاد ِ آرزو هایش ، یاد ِ نگاه آخرش ... بعدن نوشت : For the winds of change are blowing strongerAnd Evil men will fall For freedom will not wait anymoreLet there be Spring where there was WinterLet there be green where there was gray
۰ نظر ۳۰ خرداد ۸۹ ، ۰۷:۴۹
آبان دخت
ما نسل ِ شکوفه های انقلاب (!) بودیم  ، نسل جنگ ، نسل پناه گاه  ،  نسل کلاس های چهل و چند نفره  ، مدرسه های دوشیفته ... چه نسل شلوغی بودیم،چه نسل شلوغی هستیم ! چه نسل ِ شلوغ تنهایی ... .
۰ نظر ۲۹ خرداد ۸۹ ، ۰۶:۰۶
آبان دخت
باید اعتراف کنم که تا می روی ، محتاج ِ حضورت می شوم ! حضوری ؛ که در آن ، هیچ تعهدی جز لذت ِ با هم بودنمان ، را نیازی نیست ، لازم نیست چیزی خاطرم باشد ، یا جایی را امضاء کنم !
۰ نظر ۲۶ خرداد ۸۹ ، ۰۷:۴۱
آبان دخت
من را ، به سخت جانی ِ خود این گمان نبود ... .
۰ نظر ۲۵ خرداد ۸۹ ، ۰۶:۲۰
آبان دخت
ذهن است که فراموش می کند انگار ، بدن نه!
۰ نظر ۲۳ خرداد ۸۹ ، ۰۴:۳۹
آبان دخت
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید ... همین
۰ نظر ۲۲ خرداد ۸۹ ، ۰۵:۳۱
آبان دخت
تا زندگی‌ هست ، شقایق را عاشقانه باید نگریست ... .
۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۵۰
آبان دخت
او گفت: خانم، میرلا هرگز نمی‌تواند خیلی خوشبخت باشد چون دختر فهمیده‌ای است. من لبخندی زدم و گفتم :در بیست سالگی همه فهمیده هستند. ولی وقتی سال‌ها گذشت آن‌وقت با گذشت زمان دیگر فهم و شعور هم از بین می‌رود ، ولی ، شاید در عوض ، انسان یاد می‌گیرد چطور خوشبخت باشد ! دفترچه ممنوع ،  آلبا دسس په‌دس
۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۱:۲۲
آبان دخت
صبح که به تماشایش نشسته بودم ؛ چشمانش بسته بود و گرد ِ چهره اش را موهای حلقه حلقه پوشانده بود  ؛ لب هایم را روی گونه اش گذاشتم ،  دلبرانه دستانش را دور گردنم حلقه کرد ... . بی تاب ِ عطر ِ گردنش و خاطره ی اولین بار بوییدن ِ این رایحه ی بهشتی شدم ؛ امروز سالگرد ِ آن روز است !
۰ نظر ۰۹ خرداد ۸۹ ، ۰۵:۰۰
آبان دخت
همان روز اول که دیدمش ، عاشقش شدم! با آن صورت ِخوش مدل ، چشمهای ِ سیاه  و نگاه ِ خواستنی ، آن روزها ، من ، کم سن و سال تر از آن بودم که برای عشقم ،  پی ِ دلیل باشم و چه دلیلی بهتر از آن موهای سیاه ِ نرم که زیر انگشتانم می رقصید و نگاهی که شیفته ام بود .روزهای اول ، ساعت ها در آغوشش می گرفتم ، با سر انگشتانم ، نوازشش می کردم ، بی تابی هایش در بغلم گم می شد و  گم شده ی من در آغوشش پیدا می شد ... . سن ِ خواهرکم و افزایشِ  حجم قلب ِ من ، انگار ،  رابطه ای مستقیم داشت ! آن چه سد ِ رشد ِ من بود را از جلویش برمی داشتم و آن چه مرا آزرده بود ، از او دور می کردم مراقب بودم که چه می شنود و چه می خواند و چه می خواهد برای آزادی ِ او می جنگیدم و دل نداشتم ببینم محدودیت هایی که سقف ِ تعالی ِ من شده ؛ او را اسیر کند .حالا دخترکی که عروسک ِکودکی من بود ؛ جوان و رعنا و زیباست و برق ِ هوش ِ چشمانش ؛ هوش از سر می برد... خواهرکم این روز ها ، آماده ی رفتن می شود ؛به آن سوی دنیا... و من ، او هنوز نرفته دل تنگش هستم ... .
۰ نظر ۰۳ خرداد ۸۹ ، ۰۹:۵۵
آبان دخت