آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

گرم بود  دیرم شده بود  کمی مضطرب بودم  افکار ِ پراکنده چون لی لی دخترکان ِ سه ساله ، لرزان و پرتکرار ، در ذهنم می جهیدند و مشوشم می کردند . پریدم در آسانسور  ، یک بغل کاغذ ، از زیر بازویم سُر خورد و کف ِ آسانسور پخش شد ؛ به بخت ِ نااهل ناسزا  می گفتم  و کاغذ ها را جمع می کردم ، که عطری خوش ، به خودم آورد ! رایحه اش انگار ،  موسیقی ِ سیالی بود که جانت را به وجد می آورد  ؛ بویی که ، توگویی ، امضای انحصاری کسی است ،  عطر ِ او ... به یک باره ،  دخترکان ِ پرشور ِ ذهنم آرام گرفتند و هوایم بهاری شد از هوایش  ... . هرچند ، انگار ، هر کس جز او این عطر را بزند ، خیانت کرده به هویت ِ عاشقانه ی این عطر...
۰ نظر ۲۷ تیر ۸۹ ، ۰۹:۵۶
آبان دخت
صبح زود رفتند ...  هیجان زده بودند و لپ هایشان گل انداخته بود ، تند تند حرف می زدند و همه چیز را با من چک می کردند ، کمی ابراز دل تنگی می کردند و کمی احساس ِ سر خوشی ...پسرک دو سه بار رفت و باز آمد ، بوسه ای گرفت ، نوازشی کرد ، لبخند شیطنت آمیزی زد که :"تنهایی شیطونی نکنی !؟" در ، که بسته شد ؛ دلم خالی شد از حضورشان و پر شد از زیادی ِ حجم ِ خواستنشان برای خودم چای درست کردم و ماگ به دست ،در خانه راه افتادم ؛   قدم جای قدمهایشان می گذاشتم و خانه را از حضور پر شورشان مرتب می کردم ؛ لباس باربی از زیر مبل تفنگ ِاکشن من از پشت تلویزیون کلاه اسکیت از روی میز نهارخوریسی دی های گم شده ی فلان کارتون از پشت میز آشپزخانه عروسک محبوب نوزادی ِ پسرک که دم ِ رفتن ، ماتم گم شدنش را گرفته بود از زیر تخت گل سرهای صورتی ِکیتی از توی گلدان (!)... در آخر لباس های خوابشان را از روی زمین برداشتم که در سبد لباس ها بیندازم ، ناخودآگاه بوییدمشان و نمی دانی حس ِ مادری چه بی تاب و عجیب و پرتپش و سیال در جانم دوید ... لباس ها را زیر بالشم گذاشتم برای شب های تنهایی ام ...
۰ نظر ۲۰ تیر ۸۹ ، ۱۲:۴۰
آبان دخت
راندن  ِ دوچرخه ی دونفره مان چقدر برایم سخت شده ! نمی دانم بریده ام ؟ خسته شده ام ؟ کم آورده ام ؟ شیب دارد این خیابان لامصب ؟ یا شاید  تو دیگر رکاب نمی زنی ...
۰ نظر ۱۳ تیر ۸۹ ، ۰۸:۴۳
آبان دخت
فنجانی از مهتاب می نوشم  ، تا آفتابت بردمد ... .
۰ نظر ۰۹ تیر ۸۹ ، ۰۵:۲۵
آبان دخت
نترس از این سیاهی   تو شب تابی ، مگه نه ؟ نترس از مرگ ِ دریا خود ِ آبی ، مگه نه ؟
۰ نظر ۰۸ تیر ۸۹ ، ۰۵:۳۷
آبان دخت
او هنوز جلوی آینه ایستاده است و با صدایش ، هوا را مسموم می کند و من فکر می کنم ؛ چقدر دورم از این جزئیات سخیف ، از این ایده آل های کوچک . هر یاوه را چون گره ای در ذهنش ، با وسواس می بندد آه که گفتن "خداحافظ " ، چه قدر برایم راحت است  و چه قدر لذت بخش ... یادم می افتد که از روزی که سیندرلا شدم و پیرآهن ِ سخت ِ مروارید دوز تنم کرده ام ، چه سخت نفس کشیده ام! پیراهن ِ سخت ِ مروارید دوز ِ ناراحتم را از سینه ام به پایین سُر می دهم و برهنه به زیر ملحفه ی لیز و سرد و پر از ستاره ام می خزم ، در تاریکی ، سیگاری روشن می کنم و عریان و سیال سهراب می خوانم... .
۰ نظر ۰۱ تیر ۸۹ ، ۱۰:۴۲
آبان دخت