دستم بسته است !
الفبایم معلول است !
واژه هایی از زیر دستم سُر می خورند که از همان الف ِ شروع شان ،
کلاه ، بر سرشان رفته و شده اند : " آ " !
تو نگاه ِ مرا بخوان ؛ نه سخن ام را !
انگشتان ِ کوچک اش روی کلاویه ها می خرامند ؛
نه ... انگشتانش نه ! همه تن ، ساز می شود .
زیر ، بم ، بالا ... نُت ها را سماع گونه ، می رقصاند در فضای اطرافش ،
غرق می شود در خوشی ، آسمانی می شود ، خود موسیقی می شود ... .
زیر چشمی نگاه ام می کند ،
اشک و شوق و تمنایم را که می بیند ،
چشم هایش ، لب هایش ، پیشانی اش آمیخته ای می شود از لذّت و خلسه ،
چونان نوزادی اش ، که می نوشید و به خلسه ی آرامی فرو می رفت .