آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هر روز صبح، روزنامه های دیروز را روی میز کنار کتری پهن می کند که همکارانی که خودشان چای 

می ریزند، میز را لکه دار نکنند. 


هر روز صبح، ماگ به دست از پله ها پایین می روم که خودم چای بریزم تا هم قدمی بزنم و هم

چند نفری را ببینم و سلامی کنم، به بهانه ی این که می خواهم رنگ چای را خودم تنظیم کنم!


چای را ریختم، چشمم به روزنامه ی روی میز افتاد و تصویر زن جوان بیست و نه ساله ای که یک روز 

صبح از منزل خارج شده و دیگر بازنگشته است!

زن اختلال حواس نداشت و سطور آگهی از مخاطبین می خواست که خانواده ای را از نگرانی برهانند!


تصویرِ‌زن جوان و زیبا بود و شال یشمی بر سر داشت. ته چهره اش مرا یاد یکی از دوستان 

دبستانم می انداخت که وقتی می خندید، چالی روی گونه اش فرو می رفت و زیباترش می کرد.


فکر کردم شاید زن گمشده هم چالِ‌گونه داشته، و حتا حواسش بوده، وقتی می خندد چالش معلوم 

شود!

فکر کردم زن ِ‌گمشده چه آرزوها و رویاهایی در سرش داشته؟ چه دغدغه هایی؟ چه دلگیری هایی؟


فکر کردم شاید، یک روز عادی مثل همه روزهای خسته ی خدا، آرایشکی کرده، لباس پوشیده،

برای آخرین بار فرزند خوابش را بوسیده، 

برای آخرین بار گلدان هایش را آب داده، 

برای آخرین بار آینه را پاک کرده،‌

برای آخرین بار خانه را نگاه کرده و رفته!

رفته.

رفته.

و دیگری از نامبرده خبری نیست! 


فکر کردم شاید ... .

 


۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
آبان دخت