آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

دخترکم؛ ببخش مادرخسته ات را وقتی شیطنت های بی انتهایت را تاب نمی آورد و به فریادی دل کوچکت را می لرزاند وامروز  نمی دانی ولی روزی خواهی فهمید که همان هنگام که تو رنجیدی ؛قلب من از تحمل دیدن رنجت سینه ام را بی تاب کرده بود و پنهانی چقدر برای تو و سخت گیری هایی که متحمل می شوی گریسته ام  نمی دانی که شبها ساعتها نگاهت کرده ام ؛پلک های بسته ات را بارها بوسیده ام و دستهای خشکت را آرام آرام چرب کرده ام دخترکم؛من باید تو را این گونه بزرگ کنم ؛باید به تو قدرت و شعور را ورای زلالی زنانگی بیاموزم                  می دانی نازنین ؛زن موجود عجیبی است ؛به آنی اشک بر دامان می شود و به آنی خرامانهرگز نمی خواهم مثل مادرت دیر یاد بگیری که اشک چشم شانه ای می خواهد برای همدردی و همدردی  هر کسی را سزا نیست نازنینم؛گاه آرزو می کنم کاش هرگز نبودی یا لااقل تو هم چون برادرت مرد زاده می شدی ؛آن وقت لازم نبود جز خودم دل نگران نازکی زن دیگری در این وانفسای مردانه باشمدر آنصورت شاید می شد همه چیز را نادیده گرفت  و بعد به خودم نهیب می زنم که اگر نبودی چه تنهایی غمگینی را باید تحمل می کردم...آن وقت صبورانه بی رحمی خدا را شکر می کنم که تو را دارم می دانم دخترک!که اگر بزرگ تر بودی این حرف هار اهیچ گاه برایت واگو نمی کردم ؛کاش گوش های کوچکت از یاد ببرند آنچه شنیده اند و کاش دل بزرگت ببخشد مادرت را فرشته کوچکم؛مادرت را برای نبودنش سرزنش نکن ؛چند ساعتی نبودنم در کنارت -آن گاه که مادران دوستانت پشت در مدرسه می ایستند و غیبت می کنند-چند ساعتی بودنم در کنار خودم است.مرا به خاطر خودخواهی ام ببخش ؛ باید, باید برای این که بتوانم طاقت بیاوم این همه تنهایی را ؛گاه تنهایت بگذارم نازنین؛می دانم که باید به تدبیرهای کودکانه ات گوش کنم آنگاه که غم دلم, چشمانم را تر می کندوقتی کنارم می نشینی و کودکانه می خواهی که بخندم می دانم که باید شادی خنده هایت ,دویدنت ,شیرینی زبانت و استدلال های دل نشینت را شکر بگویم و دیگر هیچ نگویم وقتی هر هفته در آن کلینیک لعنتی شانه های خسته بی مرد  زنی را می بینم که کودک علیلش را با چه امیدی به دوش می کشد و برای کار درمانی می آورد   و زن بی پناه چه ناگزیر است از نگه داشتن گردن بی نای کودکشنازنینم,زن موجود عجیبی است... زن دلش که بگیرد ,پایش سست می شود,آن گاه خیلی هنر می خواهد تا نخواهد تشنگی اش را با هزارن مرداب اطرافش سیراب کندکاش می توانستم همیشه پیشت باشم...نگران تو ام دخترک.نگران.
۰ نظر ۲۷ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۵
آبان دخت