آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

نمی دانم باردار ِ کدام بهارم ، که صبح ها ؛ ویار ِ بوسه ی بکر می کنم ... .
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۰
آبان دخت
آن لحظه ای ، که چشم درچشم ِ خورشید دوخته ای و گرم می شوی و رخوتناک و پر از لذت تابش اش ، هیچ فکر نمی کنی که اقتضای طبیعت خورشید است که ساعتی بعد غروب کند ! و تو بمانی و چشمان ِ عاشقی که جز نور ، دیگر چیزی نمی بینند ، و دلی که دیگر به دلخوشی های گذشته ؛ شاد نمی شود !  بعد تر در تاریکی ِ بی خورشید ، وَر  ِمنطقی ات نهیب ات می زند که : چه کردی بی نوا !؟داشتی زندگی ات را می کردی! اما ... وَر ِ احساسی ات دل گرم است و مغرور به تجربه ی دیدنِ آن چه خیلی ها ندیده اند و نفهمیده اند! و تو از جان می دانی ؛ همان یک لحظه بینایی ؛ به عمری کور مال زیستن و رویا نداشتن می ارزد … .
۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۹
آبان دخت
از لحظه ای که پایش به خانه رسید ، صد بار تماس گرفت . - الان کجایی ؟ - پشت میزم ، اداره ... - الان کجایی؟ -دارم می رم جلسه ، اداره ... - الان کجایی ؟ - دارم جمع می کنم که بیام خونه ... - الان کجایی ؟ - راه افتادم ... - الان کجایی ؟ - توی ترافیک ... - الان کجایی ؟ - نزدیکای خونه ام ...   در را که باز کردم ، دوید بغلم  و تاجایی که می توانست ، تنگم در آغوشش گرفت و من  ، سرخوش از این اظهار ِ مهر ِ بی سابقه ، همان جا در راهرو (!) ، با کفش و مقنعه ، نشستم که برایم تعریف کند ، چه چیز ، بر سر ِ شوق اش آورده ... برگه ای را به من نشان می دهد که "جشن خودکار" دارند و او تکخوان  است . آهنگ ِ شعر ِ برنامه را هم او پیشنهاد کرده و معلم ِ موسیقی ِ خیلی باحال شان ( به قول خودش ) تاییدش  کرده ... حدود بیست دقیقه پشت سر هم و هیجان زده ، حرف می زد ؛ نگاهش می کردم و فوج فوج پرنده در قلبم اوج می گرفت ، قطره قطره اشک در چشمم می نشست. کاش می شد سپری می ساختم برایش که این زلالی اش کدر نشود و آسیب نبیند ، کاش می شد آرام بزرگ شود ، یاد بگیرد زندگی کند ، از خودش و زندگی اش لذت ببرد ؛  اعتماد ابزار بالندگی اش باشد . اصلن ... کاش ، پسرکم ، باز کوچک ِ کوچک می شد و می گذاشتم اش در دلم ؛ خودم مراقبش بودم ، لااقل آرام می گرفتم !
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۳۲
آبان دخت