آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

به گمانم هشت، نه ساله بودم، دانش آموزی غریب و گیر افتاده در جایی که صبح تا عصر کودکی مرا می‌بلعید و هیچم نمی‌داد جز اندکی دانش ابتدایی و بسیاری اضطراب. 
صبح‌ها غمگین می‌رفتم و عصرها خسته برمی‌گشتم. 

 

آن روزهای کودکی من در دهه‌ای سپری می شد که الان بعد سالیان، می‌فهمیم چه سیاه و دردناک و پر تنش بوده و ما 
در کودکی مستورمان جز غباری از خستگی مادر پدرمان، چیزی از آن درنیافتیم . 

 

حجاب سفت و تنگی روی موهای نورس و شاداب و کودکانه ما می‌بستند ... یک کلاه پارچه‌ای بود و مقنعه‌ای روی کلاه! 

یک روز ظهر که بی‌تاب خانه و آغوش مادرم بودم و حجاب بر من تنگ آمده بود، کلاه را برداشتم و فقط مقنعه را سرم کردم 
انبوهی از موهای سرگشته سیاه توی صورتم آمده بود و من از سایش موها، روی صورتم سخت حظ می بردم!


عصر که به کوچه هدایتمان کردند تا سوار سرویس شویم، در آینه‌ی ماشین جیپ پارک شده‌ای در کنار در مدرسه، خودم را دیدم و برای اولین بار خودم را نگاه کردم!
با آن هاله‌ی سیاه براق توی صورتم، چه قشنگ و ساده و خاص بودم انگار!

 

یادم هست که آن روز چند دقیقه‌ای به تصویر خودم در آینه‌ی جیپ خیره شده بودم و کیف می‌کردم! 

 

همان روز چیزی را فهمیدم که همین تازگی بلدم روی آن تحلیل بگذارم!

شاید خیلی چیزها را بشود از نگاه دیگری تماشا کرد، کمی تغییرش داد، معنایش کرد حتی 
و زیبایی‌هایش را هم دید. 

 

 

سال‌ها بعد اوایل سی سالگی، 
وقتی بالغ بودم و تجربه زیسته‌ی لااقل ده سال استقلال را داشتم 
ولی خسته و در هم شکسته و بی‌جان بودم و خیلی بیش از سنم زندگی کرده بودم،
باز خودم را در آینه‌ی دیگری دیدم ... آینه‌ی نگاه تو. 


و باز حیرت کردم که این منم؟
ایستادم و خودم را تماشا کردم،
چه زیبا، قوی و توانا دیده می‌شدم،
گویی زنی دیگر در آینه به چشمانم نگاه می‌کند. 

 

زنی که گاهی خسته می‌شود و  گاهی دل‌شکسته‌ست
اما هنوز با لبخند چشم در چشمم دوخته و مرحبایم می‌گوید.

 


 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۶
آبان دخت