دستم درد میکند.
هر دو دستم از آرنج تا سرانگشتانم درد میکند.
دست راستم بیشتر، انگار انگشت شست دست راستم از بقیه انگشتانم حرف ناروایی شنیده و میخواهد از بقیه جدا شود،
به درد و بیتاب خودش را به بیرون میکشد.
به توصیه همکارم، پمادی از داروخانه خریدم که شاید بتوانم لااقل در ساعات کاری درد را تحمل کنم.
پماد را روی دستم که میمالیدم، نگاهش میکردم؛
دستم را نگاه میکردم، گویی سالهاست ندیدمش.
پوسته های دور ناخنها، نقطه های کوچک کمرنگ قهوه ای که روی دستم بود و تاحالا ندیده بودمشان و حتی یک لکه قدیمی سوختگی که هنوز جایش مانده بود.
دیدن جزئیاتی که آن قدر به من نزدیک است و این قدر نادیده گرفته شده، اندوه و شگفتی همزمان به چشمانم سُراند و اشک سُکان را به دست گرفت.
دستم را بوسیدم و نوازشش کردم.
دلم برایش سوخت،
دلم برایشان سوخت، برای دستانم، پاهایم، روانم، چشمهایم و ... .
برای این اعضای نجیب وفادار که چهار دهه کمالگراییها و بلند پروازیها و سخت گیریهای مرا تاب آوردهاند و با من دویده اند.
باید بیشتر مراقب باشم، مراقب جزء جزء خودم،
باید در جزئیات درنگ کنم.
باید دست نوازش بکشم بر سر دخترک ترسیدهای که در روانم کز کرده و جز به رنج آوایی ندارد.