آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

برزخ

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ق.ظ

من برزخ را خیلی خوب می‌شناسم.
سال ها ساکن برزخ بوده ام، اصلا حق آب و گل دارم. 


من بلدم که گاهی در برزخ ... حوالی چهارشنبه ها یا گاهی در کمرکش نفس گیر هفته،  پنجره ای رو به بهشت باز شود،

نسیم خنک بوزد توی صورتت و چشمانت از طرب نمناک ‌شود.


سال‌هاست هر صبح و هر شام صدایی دست خیالم را می گیرد و بهشت را نشانم می‌دهد ولی باز برمیگردم در برزخ، خانه‌ام!
من سال‌هاست بین بیم و امید بین شب و روز، جایی در گرگ و میش ترسناک دم صبح که انگار هزار سال طول می کشد تا صبح شود،  نفس می کشم ...  

گاهی می‌ترسم، گاهی دلتنگ برای صبح؛ گاهی مردد برای رجعت به شب، گاهی دلسرد و گاهی پر ذوق.


زندگی نیست شاید ...  گذران روزهاست مثل مهاجری که با ویزایی در دست و چمدان بسته و وسایل فروخته در خانه ای خالی به انتظار روز پرواز، روزها را سپری می‌کند.
 حالا تو بگو در این روزهای انتظار کتابی هم می‌خواند، دوستی را هم می‌بیند، با فیلمی می‌خندد و با شیرین زبانی کودکی هم ذوق می‌کند،

ولی هنوز در اینرسی ماندن و نرسیدن زمان رفتن است که مانده!


من برزخ را خوب بلدم و حالا دیگر خوب می دانم این برزخ خودخواسته است!


قبل‌تر ها تصور می کردم مرا دستی در گرگ و میش نگه داشته و نیرویی اهرمنی غیر از من سرنوشتم را کنترل می کند. 
الان اما باور دارم که اگر قرار است جوجه ای متولد شود باید تخم مرغ را از درون بشکند. 


چرا مرز بین تصمیم به دویدن به سوی نور و یا حتی غرق شدن در شب تا انجام تصمیم را این قدر کش می دهم؟

اینقدر سخت می گیرم تا صبح غروب کند و شب به نهایت ظلمات برسد و حتی برزخ هم کبود شود؟ 


 

۹۹/۰۹/۰۳
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی