گرم بود
دیرم شده بود
کمی مضطرب بودم
افکار ِ پراکنده چون لی لی دخترکان ِ سه ساله ، لرزان و پرتکرار ،
در ذهنم می جهیدند و مشوشم می کردند .
پریدم در آسانسور ،
یک بغل کاغذ ، از زیر بازویم سُر خورد و کف ِ آسانسور پخش شد ؛
به بخت ِ نااهل ناسزا می گفتم و کاغذ ها را جمع می کردم ،
که
عطری خوش ، به خودم آورد !
رایحه اش انگار ، موسیقی ِ سیالی بود که جانت را به وجد می آورد ؛
بویی که ، توگویی ، امضای انحصاری کسی است ،
عطر ِ او ...
به یک باره ، دخترکان ِ پرشور ِ ذهنم آرام گرفتند و هوایم بهاری شد از هوایش ... .
هرچند ، انگار ، هر کس جز او این عطر را بزند ، خیانت کرده به هویت ِ عاشقانه ی این عطر...
۰ نظر
۲۷ تیر ۸۹ ، ۰۹:۵۶