دیشب ، هفده سالگی ام ؛
با همان اندیشه های رویایی ِ طلایی و
همان اندام ِ بی نقص ِ بکر در کالبد ِ من ، پرسه می زد...
لابلای کتاب های نوجوانی ام ؛ دست نوشته هایی دور ،
روی کاغذهای نم گرفته از خیانت ِ انبار ِ خانه ،
خاک می خوردند که پیش از این برای سراغ گرفتشان حوصله نبود .
اندیشه های یاغی و عاصی ِ دخترکی که فریاد می زد تا بگوید ؛
فریادش از عصیان نیست ، عقیده هایی است که نمی خواهد ، عقده شوند !
چه طعم گسی داشت !
و چه شگفت زده شدم از یادآوری آن همه زلالی و شفافیت که به کدری گراییده است .
شاید ، باید دلم را به هوا خوری ببرم
جایی دنج و خلوت غافلگیرش کنم و لختی آزادش کنم از دغدغه ی روزگار ِ سراسیمه ،
در این فرصت پکی به سیگار بزنم و ساکت و آرام ، تلخی ِ گذشته را دود کنم ... .