دل و مغزم می ترکند
انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام هیچکدام شان به هیچ کاری نمی آیند !
خوش
خیال بودم ...
فکر می کردم که یاد گرفته ام "خوب" را می شود با نشانه ها و
علامت ها پیدا کرد.
لحظه های عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم
تا "خوب" را پیدا کرده باشم.
پرنده ای که رد می شد... بادی که می آمد ... بارانی که نمی آمد.
ابرها ، برگها ...
اما ...حالا به "خوب" و "بد" شک کرده ام.
به تمام علامتها و نشانه ها مشکوک شده ام.
به خیر و شر بودنشان. به همه راه ها و مسیرهای رفته و نرفته ؛
به همه تجربه ها و پندهایی که برای یاد گرفتن شان عمری گذشت.
پشیمان نیستم ... فقط کاش می فهمیدم.
اگر می فهمیدم، آیا خوب ؛ خوب است ؟ آن وقت این همه روزها حرام نمی شدند ... .
۰ نظر
۲۳ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۵۲