پیشترها، فکر می کردم بدهم برایم گوشواری بسازند !
یک نیم خط شعری ، شعاری ، مصرعی که در گوشم بخواند ... اسم اعلایی ، کلمهی رمزی !
یا سنجاقک ِ ظریف بال گشودهای که صدای پرزدنش در گوشم بپیچد .
بعد ؛ موهایم را بریزم دورم و گوشوارههایم را پنهان کنم!
بشود یک چیز یواشکی که فقط خودم بدانم کجاست ،
که بودنش دلگرمم کند ؛ که انگیزه ام دهد .
دیروز ،
به خانه که رسیدم ... دخترک اغواگرانه مرا به اتاقش کشاند و
به مناسبت این که دوستم دارد (!) ؛ یک جفت گوشوار ِ پروانه ی فیروزه کف دستم گذاشت !
از دیشب پروانه های آبی کنار گوشم پَر پَر می زنند !
در پیچِ ِ موهایم ، لابلای شال ِسرم ، زیر ِ مقنعه ام !
حرف که می زنم ، پروانه ها تکان می خورند ؛ راه می روم ، پَرپَر می زنند ؛
می رقصم ، پرواز می کنند !
پروانه های آبی و زن درون آینه به هم می خندند و دلشان پرواز می خواهد.
۰ نظر
۲۹ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۳