دیشب
در خواب فریاد می زد و مادر را میخواند ،
یکبار نه ... بارها .
مَدهای مامان گفتناش جزر میشد
و دلِ من موج موج برمیآشفت .
تبدار و عرقکرده و مضطرب در آغوشم بود و باز فریادَم می زد : مامان ، مامان ...
بیدارش کردم ، در گردنم آویخت که : درسیاهی ها گم شده بودم ! تو نبودی ...
تاصبح ، مماس با سینهام ، نفس میکشید
و
تاصبح ، من فکر میکردم ،
پس چه زمانی مرا از کابوس بیدار می کنند !؟
۰ نظر
۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۰۷