شلوغم.
تنها واژه ای که شاید بتواند این روزهای مرا توصیف کند، همین است: شلوغم!
معنای زمان را گم کرده ام.
سرم را از روی مونیتور بلند می کنم، ظهر شده،
به گمانم تنها چند خط کد زدهام که می بینم، هوا تاریک است.
صبح میروم جلسه، اذان مغرب برمیگردم پشت ِمیزم برای شروع کار!
پسرک اشکالات درسیشان را برایم تلگرام میکند و من اگر وقت کنم چک میکنم و برایش جواب مینویسم و سعی میکنم با همان دوسه استیکر عاشقانهای که دارم، مادری را در حق شان به جا آورم!
مادر و پدرم همیشه بد موقع زنگ میزنند!
وقتی من دارم یک موضوع حیاتی را در جلسه ای به کرسی ِ توافق حضار می نشانم، آهسته می گویم: بعدا زنگ می زنم!
بعدنی که معمولا یادم می رود و شب به شب پیامک مادرم با آن همه فاصله گذاری زیادی و غلط تایپی را می بینم که نوشته: دلم برایت تنگ شده و دلم هری می ریزد پایین.
از مصاحبت دوستانم تلفنی و تلگرامی- اگر وقت کنم- استفاده میکنم.
خواهرانم، خواهران مجازی منند!
اگر گاهی وُیسی بگذارند، تازه ته قلبم تیر می کشد که: وای! چقدر دلم تنگ صدایشان بود!
سعی می کنم مادرخوبی باشم! حق السکوت آخر هفته ها- اگر کار فورس پیش نیاید، که بعید است- تفریحات ِ گران و آوانس های زیاد است!
دخترک، دهها بندِ کفشی که برای ساخت دستبند خریده بود را به هم گره زده، من که میرسم خانه یک سرش را به مچ دستِ من می بندد، سر دیگرش را به مچ خودش! تا خیالش راحت شود که مادر در خانه است!
بماند که کم پیش نمی آید که نصفه شب، مادر را به تلفن ناگهانیای که ایداد شرکت رفت روی هوا، بکشانند پشتِ میزش و مجبورش کنند، بندِ تعلق از دست باز کند و مسئولیت مادری را به پایهی صندلی بسپارد!
شلوغم.
شلوغم و از پسِ همه ی این شلوغیها، کسی در ذهنم نهیبم میزند که بس است!
ببین، ببین افق ِ دور دست تصویر روی دسک تاپ را!
چیزی شبیه آن جا را می خواهم. دوست دارم در آن فضا بدوم.
بین این همه ددلاین و بگیر و ببند و قرار و توافق؛ آدمک ِ توی ذهنم هنوز عاشق ِ رنگ و نور است،
به وجد میآید و حظ می کند و پَر میگیرد.
آدمکِ بیچارهی ذهنم... دارد بی تفاوت میشود، بس که میگوید بس است!
شلوغم
شلوغم و تنها همین را میدانم که باید بس شود.