پسرک دارد توی سررسید جدیدش خاطره مینویسد.
دخترک نشسته توی خانه بالشیاش و دارد بازی میکند.
من... فرو رفتهام توی خودم و تکان نمیخورم.
تکان نمیخورم که زندگی بیدار نشود.
که اشکهایم راه نیفتند روی صورتم، که صدایم در نیاید و نگاهم نچرخد.
صدای بچهها می آید.
من و مرغ عشقهای خانه ساکتیم.
جمعهام بیحوصله و غمگین است و به خاطر بچهها خودش را رسانده به ظهر.
ظهری که آشپزخانهاش کسل و کلافه است.
پسرکم دیشب هوس تهدیگ زعفرانی کرده بود.
دخترکم مرغ سرخ شده می خواست.
جمعهی طفلکیام نوازشم می کند و با بغض دستم را میگیرد و بلندم میکند، نبض خانهام باید بزند.
ماههای کوچکم دوان دوان سراغ آغوشم را میگیرند.
قلبشان تند میزند و گونههایشان گرم است و بوی زندگی میدهد.
۰ نظر
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۶