دلم یک دوست جانی میخواهد که مهاجرت نکرده باشد،
جلسهی مهم با فلان کله گنده نداشته باشد،
کشیک نباشد،
باردار نباشد،
شوهرش به ابرقوی سفلی منتقل نشده باشد،
بچهاش تب نداشته باشد،
همین پسفردا دفاع تز دکترایش نباشد،
کلنگ از آسمانش نباریده باشد.
یک همچنین وقتی که من چند روز مانده به تولدم اینهمه طبقهبندینشده و درهمریخته و درنطفهخفهشدهام،
بیاید برویم کنجی، دور از هیاهو ...
و من حرف بزنم و بغض کنم و پلک بزنم که اشکهایم نریزد
و چانهام مثل بچههای کتکخورده از گریهای که پنهان میکنم بلرزد
و هی بگویم عجیب است. نمیدانم چرا اخیرا اینهمه حساس شدهام،
اما بدانم و او هم بداند و قضاوت نکند و حرف نزند و نگران نشود.
و انقدر به عقلم ایمان داشته باشد که بفهمد هرچه میگویم فقط فروخوردههای این یکی دو سال است و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد و قرار نیست مبنای هیچ دیوانگیای باشد.
بداند روزگارم آنقدر سخت و در هم تنیده و دشوار هست که نصیحت نکند و راهکار ندهد و فقط دستانم را بگیرد و گوش کند.