انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد.
انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خوردهی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد.
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم راه بروم، لباس کار تنم کنم، به مردم لبخند بزنم، تحلیل کنم، جلسه بروم، زندگی کنم.
دیشب برای چندمین مرتبه در دوسال اخیر از سخت جانیام متحیر شدم، من جان از کجا قرض میگیرم و باز زنده می مانم و باز نفس راه خود را پیدا میکند؟
صبح هنگام ... راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم ...
خودم و جهانم را نوازش کردم.
دلبرک دلنواز کوچکم قویتر از این ضربه هاست.
او میتواند.
با هم می توانیم.
باید بتوانیم.