[عنوان ندارد]
چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۶:۰۵ ق.ظ
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد می کنم تا تحمل تنهاییها و مصرعهای بی قافیه برایم راحتتر شود اما یک روز، شاید یک نفرین ...
یا نه ...
نفرین، تفریحی بیش نیست برای خیالی خمیری شاید یک نخواستن... آری ...
یک نخواستن ،بال پرواز من شود
هیولاهایی ساختند که حالا کابوس شبهای رخوت و خستگی من شده. هیولاهایی که از دیدن زخمهای یکدیگر و ناکار کردن و جویدن همدیگر سیرایی ندارند .شاید زندگی تا بوده واقعا همین بوده. با همه دیوها و هیولاهایش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند .
می دانم ,
همه چیز انگار ازدل یک نخواستن میاید... .
۸۸/۰۲/۱۶