[عنوان ندارد]
سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ
من فکر می کنم هرگز نبوده قلب مناین گونه گرم و سرخاحساس می کنمدر بدترین دقایق این شام مرگزایچندین هزار چشمه خورشیددر دلم می جوشد از یقین؛احساس می کنمدر هر کنار و گوشه این شوره زار یاسچندین هزار جنگل شادابناگهان می روید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریزدر برکه های اینه لغزیده تو به تو!من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛از برکه های اینه راهی به من بجو!من فکر می کنم هرگز نبودهدست من این سان بزرگ و شاد:احساس می کنمدر چشم من به آبشر اشک سرخگونخورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛احساس می کنم در هر رگم به تپش قلب من کنونبیدار باش قافله ئی می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از درچو روح آبدر سینه اش دو ماهی و در دستش اینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))
- شاملو
۸۸/۰۲/۲۲