پنجره
چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ
۴-
کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم ؛
سحرگاه است و مرغی بر بالاترین شاخه درخت حیاط نشسته و می خواند و مدهوشم می کند.
دخترکی را می بینم که مشتاقانه کوشید ؛با تمام توان و انرژی؛و نتوانست...چه کلماتی که خواست بگوید و نگفت ،چه اشکهایی که خواست بریزد و نریخت و چه روزها که بی توان دوید...
اندیشه آزارم می دهد؛
دستانم را روی پاهایم می گذارم ؛نگاهشان می کنم.همین.
بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم ... .
۸۸/۰۳/۰۶