[عنوان ندارد]
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۸۸، ۰۶:۲۸ ق.ظ
سفره ای که پهن شد، اینبار خالی از دلتنگی بود.
بین آن همه سکوت، مرور یک خط از قصه های تو برای گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهی... قصد دیدار، هرچه بود از نیاز بود... سوگند به رفیق آسمانی تو ...
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتی، رو کردی , وقتی دیدی از نشان دادن زخمهایم شرم دارم.
حالا تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کرده ای، گاهی خدای تو را
می بینم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا و درخت را نوازش میکند
و تو آن طرفتر، درسایه یک درخت، آوازهای خدا را زمزمه میکنی... .
۸۸/۰۳/۱۶