[عنوان ندارد]
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۵۷ ق.ظ
از صبح؛
حسی عمیق،غریب و دردناک سینه ام را چنگ می زند و راه نفسم را می بندد... .
صبح ؛ لباس پوشیده و فنجان قهوه در دست ؛کیف پسرک را آماده می کردم؛
که تصویر عبور بی رحمانه آن ماشین لعنتی را از روی یک "انسان" دیدم!
رمق در پاهایم ته کشید و اشک از چشمانم جوشید... .
هنوز گیجم...گیج.
۸۸/۱۰/۰۹