فرشته های کوچک
چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۸۸، ۱۱:۴۰ ق.ظ
داشتم چیزی می نوشتم که صدای قهقهه ی بی دردشان به خودم آورد
کنار هم , پشت به من کناره ی تخت نشسته بودند
پسرک کتابی دستش گرفته بود و برای دخترک ادای خواندن در می آورد و داستان می ساخت
دخترک بی دغدغه و با اطمینان آن چه می شنید را باور می کرد و با هم می خندیدند
از پشت دوتایی را در آغوش گرفتم
و حس کردم دنیا مال من است؛ تمام ِ دنیا... .
۸۸/۱۰/۲۳