خرم آن روز ...
سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۳۴ ق.ظ
می خواهم زنده باشم !
به زندگی برگردم ،
برای خودم کار کنم ،
عصر تا شب شنا کنم ،روزها ، بنویسم ،کتاب بخوانم ،
موسیقی گوش کنم ،
دوچرخه سواری کنم ،
برقصم ،
درخت ها را نگاه کنم ، سبز ، زرد ، نارنجی ، سرخ ، فقدان،
می خواهم منتظر آمدن پاییز باشم ،
شیرینی بپزم ، دسر درست کنم ،
عکس بگیرم ،
پشت جعبه ی دستمال کاغذی شعر بنویسم !
برای دخترکم لباس های رنگی رنگی بدوزم ،
صبح های زود بدوم ،
با دوستی سفر کنیم ، دور دنیا ،
عاشقی کنم ،
با پسرکم مسابقه ی دو بدهم ،
با دخترک روی صندلی گهواره ای بنشینیم و تاب بخوریم و با هم "ای ایران" بخوانیم ،
با پسرک روی چمن ها بخوابیم وستاره های شبانه را نگاه کنیم و از توضیحات هوشمندانه اش در مورد سیاه چاله ها غافلگیر شوم!
گل پرورش دهم ،
با گیاهانم حرف بزنم ،
برای بچه های فال فروش و گل فروش سر چهارراه ، لباس بخرم ، شکلات بخرم ، در آغوششان بگیرم ، مراقبت شان کنم ،
لباس های روشن بپوشم ، موهایم را ، شانه هایم را نشان آفتاب دهم ،
با پدر و مادرم ، سفر سه نفری برویم ؛ سفر را گوارایشان کنم ،
به جهان مهر بورزم ،
ببخشایم !...زندگی کنم !
۹۰/۰۶/۲۲