انتظار ِ خبری نیست مرا
پنجشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ
خبری نیست ،
هوا ، پاییزی است ،
کار است و خیابان های وحشی ،
پارکینگ ِ نیمه متحرک خیابان ها ست و پاهای خواب رفته از کلاج و ترمز ،
بچه ها را چون گربه ماده ای به دندان می گیرم ، از این کلاس به آن کلاس ...
کتاب ها را چیده ام روی میز بزرگ که بخوانمشان ؛
مهمان که بیاید ، نخوانده ، می برمشان به اتاقم ؛
مهمان ها که بروند ، نخوانده ، برمی گردند روی میز بزرگ !
دستانم بوی مایع ضد عفونی گرفته ، می دانم ... یک وقت هایی دچار جنون پاکی می شوم .
خواب ؟ چه کلمه ی آشنایی !
سرم سنگین است ،
خبر دیگری نیست.
کودک ِ همسایه هنوز و هر روز صدایش می آید ... .
۹۰/۰۸/۲۶