بگو آره به ترانه ؛ بگو آره به شکفتن ...
چهارشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۳۲ ق.ظ
از لحظه ای که پایش به خانه رسید ، صد بار تماس گرفت .
- الان کجایی ؟
- پشت میزم ، اداره ...
- الان کجایی؟
-دارم می رم جلسه ، اداره ...
- الان کجایی ؟
- دارم جمع می کنم که بیام خونه ...
- الان کجایی ؟
- راه افتادم ...
- الان کجایی ؟
- توی ترافیک ...
- الان کجایی ؟
- نزدیکای خونه ام ...
در را که باز کردم ، دوید بغلم و تاجایی که می توانست ، تنگم در آغوشش گرفت
و
من ، سرخوش از این اظهار ِ مهر ِ بی سابقه ، همان جا در راهرو (!) ، با کفش و مقنعه ، نشستم که
برایم تعریف کند ، چه چیز ، بر سر ِ شوق اش آورده ...
برگه ای را به من نشان می دهد که "جشن خودکار" دارند و او تکخوان است .
آهنگ ِ شعر ِ برنامه را هم او پیشنهاد کرده
و معلم ِ موسیقی ِ خیلی باحال شان ( به قول خودش ) تاییدش کرده ...
حدود بیست دقیقه پشت سر هم و هیجان زده ، حرف می زد ؛
نگاهش می کردم و فوج فوج پرنده در قلبم اوج می گرفت ،
قطره قطره اشک در چشمم می نشست.
کاش می شد سپری می ساختم برایش که این زلالی اش کدر نشود و آسیب نبیند ،
کاش می شد آرام بزرگ شود ،
یاد بگیرد زندگی کند ، از خودش و زندگی اش لذت ببرد ؛
اعتماد ابزار بالندگی اش باشد .
اصلن ... کاش ، پسرکم ، باز کوچک ِ کوچک می شد و می گذاشتم اش در دلم ؛
خودم مراقبش بودم ،
لااقل آرام می گرفتم !
۹۰/۱۲/۰۳