جادوی خورشید
سه شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۰، ۱۲:۱۹ ب.ظ
آن لحظه ای ، که چشم درچشم ِ خورشید دوخته ای
و گرم می شوی و رخوتناک و پر از لذت تابش اش ،
هیچ فکر نمی کنی که اقتضای طبیعت خورشید است که ساعتی بعد غروب کند !
و تو بمانی و چشمان ِ عاشقی که جز نور ، دیگر چیزی نمی بینند ،
و دلی که دیگر به دلخوشی های گذشته ؛ شاد نمی شود !
بعد تر در تاریکی ِ بی خورشید ،
وَر ِمنطقی ات نهیب ات می زند که : چه کردی بی نوا !؟داشتی زندگی ات را می کردی!
اما ...
وَر ِ احساسی ات دل گرم است و مغرور به تجربه ی دیدنِ آن چه خیلی ها ندیده اند و نفهمیده اند!
و تو از جان می دانی ؛
همان یک لحظه بینایی ؛ به عمری کور مال زیستن و رویا نداشتن می ارزد … .
۹۰/۱۲/۰۹