فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ق.ظ
آن روز؛
آشپزخانه شلوغ بود و من ماکارونی آبکش می کردم!
دخترک؛ روی میز اُپن نشسته بود و تکالیف جمله سازیاش را انجام می داد.
پسرک؛ کتابش را به دیوار کنار ِسینک تکیه داده بود و برای تمرینات انگلیسی اش کمک می گرفت.
همزمان ... عشق در جان ِمن می جوشید و درد بی تابم می کرد؛
تعلّق بی صبرم می کرد و تعلیق جانم را می گرفت
و اشکی پنهانی چاشنی ِ ماکارونی می شد!
به یک باره ... چیزی تغییر کرد،
چیزی شکست،
چیزی مُرد،
چیزی زنده شد ... .
همه ی آن چه تمام ِ این سال های سیاه و سخت و معلّق به بهای جان خریده بودم ؛ در نظرم بی بها شد.
تو گویی آزاد شدم به یک باره. تصمیم گرفتم .
۹۲/۰۳/۰۵