خاطرات فردا
دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۱۳ ق.ظ
از یک طرف ِپنجره ، نور مستقیم می تابد به نگاهم ،
و از آن سوترک باد سرد و بوی باران می خورد به صورتم .
از صبح دارم به تناقض فکر می کنم .
زندگی ست دیگر ؛
گاهی وقتها به جاهایی از قصّه می رسی که دیگر هیچ جوره نمی شود جورش کرد !
این روزهای زندگیام پُر است از خوب و کمی بد .
پُر است از عشق و کمی نفرت .
پُر از اتفاقهای عجیب و حسهای عجیب تر .
تناقض و تضاد و تعجّب و تقاص .
می دانم ... نباید اینجا بنویسمشان ،
باید توی همان دفتر طوسی نوشته شوند !
باید بمانند همانجا .
همان پشت .
تا فعلن دیگر نبینمشان ، نخوانمشان ؛
و سالها بعد ... خواندنشان ؛ متحیرم کند ،سرمستم کند ، بی تاب ِروزهای تبدارم کند !
۹۲/۰۸/۱۳