خود ِزندگی
يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۴۰ ب.ظ
شب بود.
در جادههای بین شهرهای چسبیده به هم شمال،
نمنمک باران میبارید، راننده میراند و من لمیده به تو،
در حالی که دستم در دستت جاخوش کرده بود،
کوبیسمی که نور و قطرات باران روی شیشه ها میساخت را نگاه میکردم.
تو خواب بودی و نفس هایت عمیق و سنگین. هایده هم بی رحمانه میخواند!
انگار یک برش شیرین و رویا گونه از زندگیای که گاه سخت گس است.
نمی دانم ... شاید خود زندگی همین است
و باقی، حواشیای هستند که بیمهابا جان تپندهی زندگی را کدر کردهاند.
۹۷/۰۱/۱۹