هیاهو که می خوابد ،
من و شب که تنها می شویم ،
قهوه ای درست می کنم ، نور را کم می کنم ، در مبل فرو می روم و لپ تاپ را می گذارم جلوی رویم ...
با خودم ، که تنها می شوم ، یک مرتبه حس می کنم تمام روزم را به سرگردانی و گم گشتگی
در میان انبوه ِ چیزهایی گذرانده ام که از من نیست و از من نمی ماند ... .
پرسشی ، ذهن ام را می کاود ؛
چند سال ِ دیگر ؛ من به چه چیز ِ این روزهایم ، می بالم ؟