می دانی ؟ تصور کن پنج ساله ای ، یا شش - هفت ساله مثلن !یک بادکنک ِ سرخ ِ گازی دست ات داده اند و تو هی ذوق می کنی از داشتن اش ، یک حجم ِ سرخ ِ بزرگ ِ بی منفذ ِ ترکیدنی ؛ جذاب ، فریبا ، شکننده ... .هوم ... بعضی رابطه ها ، ذاتن یک بادکنک اند ! یک بادکنک هیدروژنی ِ بزرگ سرخ رنگ ، نمی شود خودت باشی ، بی آن که چیزی بترکد ، بی آن که چیزی را بترکانی ، باید فقط داشته باشی اش ،خوش آب و رنگ و براق و جذاب ! باید اما ، چهار چشمی مواظب اش باشی ،خش نیفتد ؛ به جایی گیر نکند ؛ گرم و سردنشود ...داشتن اش به تلنگری بند است و نداشتن اش هم !باید مدام نخ اش را در دست ات بگیری ، مدام حواس ات به آن باشد ،نخ اش را رها نکنی که اگر لحظه ای رهایش کنی ، از دست ات پرواز می کند و می چسبد به سقف !گاهی ، اصلن سقفی نیست ! کافی است دَمی رهایش کنی تا برود و برسد به طاق ِ آسمان ،همان لحظه ای که رهایش کنی ، می رود ... رفته اصلن.من ؛ طاقت ِ داشتن ِ بادکنک ِ هیدروژنی ندارم ، همان توپ ِ راه راه ِ پلاستیکی را بهترم !که می شود ، وصله اش زد ، تعمیرش کرد ، راحت باشی ؛ خودت باشی !بی نخ و بند و هیدورژن و تهدید و تکذیب و مراقبت های ویژه !پی نوشت : حالا فکر کن آن بادکنک ِ هیدروژنی ؛ چنگی هم به دل نزند ، سرخ و فریبا هم نباشد و تو پیوسته مراقبش باشی !باز پی نوشت : برای یک دوست .
۰ نظر
۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۲:۵۷