از هر کشو ، یک بغل کاغذ در می آورم و می گذارم روی میز ...
برگ به برگ ، نگاهشان می کنم :
دیاگرام های به هم چسبانده شده ی یکی از دیتابیس ها ،
داکیومنت های ایزوی فلان پروژه ،
نقاشی دخترک از روزی که به اداره آمده بود ؛ با آن رنگ های خیال انگیزش ،
برگه های تشویق از مدیر ارشد ؛ که لبخندی از غرور بر لبانم می نشاند ،
برگه های مرخصی ساعتی ؛ که چه روز های عاشقانه ای را برایم تداعی می کند ،
خلاصه پلان های توسعه ی پروژه ها ،
کارنامه ی کلاس اول پسرک و حس پر تپش مادری ،
گانت چارت های پروژه ها ،
نوت هایی که از جلسات مختلف برداشته بودم ؛ با تمام نقاشی ها و اشکال هندسی که
از سر بی حوصلگی دور و برشان ترسیم شده ،
تعداد زیادی کارت های کوچک ِ "تولدت مبارک" ؛ که پارسال همکاران ام
از جلوی نگهبانی تا روی دکمه ی پاور سیستم ام برایم چسبانده بودند ،
حکم های استخدامی سالیان گذشته ،
جزوات ِ کلاس های آموزشی ضمن خدمت ،
.
.
.
تک تک نگاه شان می کنم و چشمانم قطره قطره خیس می شوند !
یک دهه ... کم نیست !
چندین جفت چشم ِ خیس ، نوازش گرانه بدرقه ام می کنند ،
و من می روم تا از نو آغاز کنم ... .
۰ نظر
۲۶ مهر ۹۰ ، ۱۲:۲۱