همیشه همین طور بوده است ؛
بُغض که می پیچد در تار و پودم ، گلویم بسته می شود و چشمانم تار ... امّا نمی بارماش ،
با خودم حملاش می کنم !
با خودم می برم و می آورماش
انگار که دفترچهام را ، انگار که کیف پولم را ، انگار که عینکم را .
همیشه ... چند باری پیش می آید که نزدیک ِ ترکیدن باشد ؛
یک بار در تاکسی ، چند بار پشت ِ میز کار ، حتا یک بار روبروی آینه دستشویی !
ولی آخرش ... آرام می ترکد !
نه که فکر کنی بلند و پُر صدا و با شکوه ، مثل باز کردن ِ بطری شامپاین !
نه ... مثل ترکیدن بادکنک ِ چروکی که دیگر نفسی برایش نمانده ،
سرافکنده و نجیب و بی صدا ...
ته مانده ی نفس و اشک و صدایم با هم ساکت می شوند.
هوم ... تو که غریبه نیستی ... دوست تر داشتم آبرومندانهتر می شکستم ؛
مثل گلدان های کریستال که وقتی خُرد می شوند ،
گوشه و کنار خانه پُر می شود از ذرات ِ شفاف ِ خطرناک!
امّا خُب ... همیشه همین طور بوده است ؛
مثل ِ بادکنکی پیر ، وا می روم ! حتا شک دارم صدای فیس ِ آرام ِ ترکیدنام را هم بشنوی ... .
۰ نظر
۲۴ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۴۳