آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
تا همین دوازده سیزده ساعت ِ پیش  ایستاده بودم روی لبه ی آخر دنیا مردد و تنها   نه مستاصل! می شناسی کجا را می گویم ، همان جا که خدا هم دیگر کاری به کارت ندارد و بی نوا خسته شده بس که منصرفت کرده و توی چموش باز زل زده ای در چشمانش ! همان جا که تمام تعاریف ِ جهان از تمام ِ مفاهیم انسانی ،ناب و سخیف ،زیر سوال است. همان جا که تسلیم محضی ،منفعل ، بی تلاش. همان جا که هوایش بد جور گرفته است. ایستاده بودم و جرات پریدن نداشتم ؛ آرزو می کردم کاش یا جاذبه به آنی چند برابر شود و یا تند بادی ،طوفانی  چیزی بیاید و پرتم کند پایین! ایستاده بودم و اشک هایم را باد بی رحمانه خشک می کرد.اما انگار آن بند ِ نا دیدنی همیشگی بازم گرداند ،تمام ِ مفاهیم انسانی دانه دانه از زیر سوال بیرون آمدند  ،و من دو سه قدم عقب گرد کردم اکنون کم کم دارم برمی گردم ... یادم باشد برای نوه هایم تعریف کنم که : عزیزانم من لبه ی آخر ِ آخر دنیا را دیدم  ؛ از قضا جای خیلی بدی هم نبود... *  آخ که اگر بدانی دلم چقدر برای دستانت تنگ شده !
۰ نظر ۱۵ فروردين ۸۹ ، ۰۴:۲۵
آبان دخت
در اسفند ِ بی رنگی که آرزوی سبزی اش را داشتم ؛ چاره ای جز دل خوش کردن به تماشای سیب و سبزه ندارم... . سال نو سبز
۰ نظر ۲۶ اسفند ۸۸ ، ۰۵:۲۱
آبان دخت
این روزها ؛ به کوچ فکر می کنم... .
۰ نظر ۲۴ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۳۶
آبان دخت
سکوت می کنم به یاد تمام "دوستت دارم" هایی که در گلویم ماند! سکوت می کنم به احترام تمام خاطراتی که درودیوار زندگی را آذین بسته اند !  سکوت می کنم برای فصل مشترک هایمان... و سکوت انگار سخت ترین کار دنیاست ! سکوت می کنم ! سکوتم چیزی است شبیه نگاه داشتن ِ شیشه در بغل ِ سنگ . . .
۰ نظر ۲۳ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۴۰
آبان دخت
دستم به کار نمی رود ؛ دلم به کار نمی رود ؛ دست و دلم به کار نمی روند... شبیه خواب زده ها شده ام! دلم می خواهد دنیا را یک سَره ؛ سر بکشم تا شب ِ تگرگی مرگ ِ خدا! آن وقت است که شاید قانون محالات مشمول ِ استثنائات شود و تو مال ِ من شوی... .
۰ نظر ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۱۵
آبان دخت
این بهشت است انگار  ، که بر تنم هجی می شود ؛ گاه که سینه و بازوانت ، از پشت در آغوشم می گیرد... .
۰ نظر ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۱۱
آبان دخت
امشب در دلم قناری ِ جوانی سرمست و شادمان می خواند...
۰ نظر ۱۳ اسفند ۸۸ ، ۲۰:۳۷
آبان دخت
می دانستی چه چشمهای قشنگی در صورتت داری ، وقتی دروغ می گویی؟
۰ نظر ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۵۳
آبان دخت
یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل... پی نوشت: از حسین پناهی عزیزم که امروز چه بسیار با او همذات پنداری می کنم...
۰ نظر ۰۹ اسفند ۸۸ ، ۱۰:۵۲
آبان دخت
روباه گفت: "زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت..." پی نوشت:کاش مثل شازده کوچولو هیچ وقت بزرگ نمی شدیم...
۰ نظر ۰۸ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۱۷
آبان دخت