پدر بزرگ گفت:برو اون قرص والیوم منو بیار؛ رو یخچاله...
بعد از والیوم ، پدر بزرگ ؛ بعد از لیوان آب ،پدر بزرگ ؛بعد از سرمایی که در گلویش پایین می رفت ,
پدر بزرگ گفت:واقعیت اینه که اون مرده!
ملیحه گفت:واقعیت اینه که من امروز اونجا بودم...
- که چی؟
- نمی دونم...وقتی با همین چشمهام دیدم که
مردم بچه هاشونو ، شوهراشونو بغل کردن و رفته ن...
بعد من دستهامو باز کردم ، دنبال یه کسی ، یه چیزی ...
دیدم یه چتر تو دستمه، اونو بغلش کردم ؛ یه رویا رو که آبی بود؛
اون خیلی آبی بود ؛ با خودم بردمش خونه ؛ با هم حرف زدیم...
- پس , حالا یه چتر داری که هم واقعیت توست ، هم رویاس...
- نه...یه ساعت پیش که از خونه می اومدم بیرون ؛ بدطوری بارون می بارید ؛
چتر وارونه شده بود , من هم ولش کردم!
- چرا؟
- واسه این که اون واقعا یه چتر بود!می فهمین پدر بزرگ ؟دوباره شده بود یه چتر....
.
.
* قسمتی از کتاب "یوزپلنگانی که با من دویده اند " از بیژن نجدی
.
.
پی نوشت :
حس ِ کارکتر ِ ملیحه را چقدر لمس می کنم ...
چتری داشتم که فکر می کردم ،
دیگر چتر نیست و شده است همدلم
و حالا می بینم که نه! انگار همان چتر است هنوز... .