آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
و ندامت ، آخرین گریز روسپیان مستهلک ؛ بی آن که تن را به بستر سپرده باشند خیانت را با نگاهشان حتا ؛ روزمرگی می کنند ... . افسوس! که توبه را ریشه در چروک پیشانی است و آماس ِ شکم! شاهکار بینش پژوه - کافه نادری
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۸:۴۹
آبان دخت
دلم برایت تنگ شده ؛ هنوز که تو نرفته ای... .
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۶:۵۵
آبان دخت
در تاریکی ِ شب ؛ دستم کورمال ، کورمال  به دنبال ِ کبریتی می گشت تاِ نیمه ی سیگار ِ داشتنت را با طعم مانده و تلخش به ریه بکشد ... دیگر چیزی خاطرم نیست... نپرس!
۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۱۱
آبان دخت
آه ! نمی دانی چه لذتی دارد  ، وقتی کسانی را داری که صدایشان که می کنی ؛ یک  "من" به ته ِ اسمشان می چسبانی  و فکر می کنی مال ِ خود ِ خود ِ خودت هستند ! ا
۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۴۷
آبان دخت
نه امپراطورم و نه ستاره ای در مشت دارم اما خودم را با کسی که خیلی خوش بخت است اشتباه گرفته ام و به جای او نفس می کشم راه می روم غدا می خورم می خوابم و... چه اشتباه دل انگیزی...   از : رسول یونان
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۴۲
آبان دخت
آه دختر! چطور توانستی از مردی که عقیم عشق است ؛ آبستن شوی!؟
۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۳۳
آبان دخت
انگار که من میتونم با مردی که از همه ی دنیا بیشتر دوستش داشتم فقط به دوستی قناعت کنم ... عشق لرزه / اریک امانوئل اشمیت
۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۱۴
آبان دخت
گاهی حس می کنم ؛ وجود ِ تو امتداد ِ رویا های کودکی ام است...  شیرین ،شاد ، آبی  و قابل اطمینان!
۰ نظر ۳۱ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۲۴
آبان دخت
پدر بزرگ گفت:برو اون قرص والیوم منو بیار؛ رو یخچاله... بعد از والیوم ، پدر بزرگ ؛ بعد از لیوان آب ،پدر بزرگ ؛بعد از سرمایی که در گلویش پایین می رفت , پدر بزرگ گفت:واقعیت اینه که اون مرده! ملیحه گفت:واقعیت اینه که من امروز اونجا بودم... - که چی؟ - نمی دونم...وقتی با همین چشمهام دیدم که مردم بچه هاشونو ، شوهراشونو بغل کردن و رفته ن... بعد من دستهامو باز کردم ، دنبال یه کسی ، یه چیزی ... دیدم یه چتر تو دستمه، اونو بغلش کردم ؛ یه رویا رو که آبی بود؛ اون خیلی آبی بود ؛ با خودم بردمش خونه ؛ با هم حرف زدیم... - پس , حالا یه چتر داری که هم واقعیت توست ، هم رویاس... - نه...یه ساعت پیش که از خونه می اومدم بیرون ؛ بدطوری بارون می بارید ؛ چتر وارونه شده بود , من هم ولش کردم! - چرا؟ - واسه این که اون واقعا یه چتر بود!می فهمین پدر بزرگ ؟دوباره شده بود یه چتر.... . . * قسمتی از کتاب "یوزپلنگانی که با من دویده اند " از  بیژن نجدی . . پی نوشت : حس ِ کارکتر ِ ملیحه را چقدر لمس می کنم ... چتری داشتم که فکر می کردم ، دیگر چتر نیست و شده است همدلم و حالا می بینم که نه! انگار همان چتر است هنوز... .
۰ نظر ۲۸ فروردين ۸۹ ، ۰۴:۲۵
آبان دخت
درست وسط ِ جناغ ِ سینه‌ ام کمی  سمت چپ ؛ یک  چنگال ِ تا‌شده گیر کرده است !
۰ نظر ۲۵ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۱۷
آبان دخت