آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
ذهن است که فراموش می کند انگار ، بدن نه!
۰ نظر ۲۳ خرداد ۸۹ ، ۰۴:۳۹
آبان دخت
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید ... همین
۰ نظر ۲۲ خرداد ۸۹ ، ۰۵:۳۱
آبان دخت
تا زندگی‌ هست ، شقایق را عاشقانه باید نگریست ... .
۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۵۰
آبان دخت
او گفت: خانم، میرلا هرگز نمی‌تواند خیلی خوشبخت باشد چون دختر فهمیده‌ای است. من لبخندی زدم و گفتم :در بیست سالگی همه فهمیده هستند. ولی وقتی سال‌ها گذشت آن‌وقت با گذشت زمان دیگر فهم و شعور هم از بین می‌رود ، ولی ، شاید در عوض ، انسان یاد می‌گیرد چطور خوشبخت باشد ! دفترچه ممنوع ،  آلبا دسس په‌دس
۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۱:۲۲
آبان دخت
صبح که به تماشایش نشسته بودم ؛ چشمانش بسته بود و گرد ِ چهره اش را موهای حلقه حلقه پوشانده بود  ؛ لب هایم را روی گونه اش گذاشتم ،  دلبرانه دستانش را دور گردنم حلقه کرد ... . بی تاب ِ عطر ِ گردنش و خاطره ی اولین بار بوییدن ِ این رایحه ی بهشتی شدم ؛ امروز سالگرد ِ آن روز است !
۰ نظر ۰۹ خرداد ۸۹ ، ۰۵:۰۰
آبان دخت
همان روز اول که دیدمش ، عاشقش شدم! با آن صورت ِخوش مدل ، چشمهای ِ سیاه  و نگاه ِ خواستنی ، آن روزها ، من ، کم سن و سال تر از آن بودم که برای عشقم ،  پی ِ دلیل باشم و چه دلیلی بهتر از آن موهای سیاه ِ نرم که زیر انگشتانم می رقصید و نگاهی که شیفته ام بود .روزهای اول ، ساعت ها در آغوشش می گرفتم ، با سر انگشتانم ، نوازشش می کردم ، بی تابی هایش در بغلم گم می شد و  گم شده ی من در آغوشش پیدا می شد ... . سن ِ خواهرکم و افزایشِ  حجم قلب ِ من ، انگار ،  رابطه ای مستقیم داشت ! آن چه سد ِ رشد ِ من بود را از جلویش برمی داشتم و آن چه مرا آزرده بود ، از او دور می کردم مراقب بودم که چه می شنود و چه می خواند و چه می خواهد برای آزادی ِ او می جنگیدم و دل نداشتم ببینم محدودیت هایی که سقف ِ تعالی ِ من شده ؛ او را اسیر کند .حالا دخترکی که عروسک ِکودکی من بود ؛ جوان و رعنا و زیباست و برق ِ هوش ِ چشمانش ؛ هوش از سر می برد... خواهرکم این روز ها ، آماده ی رفتن می شود ؛به آن سوی دنیا... و من ، او هنوز نرفته دل تنگش هستم ... .
۰ نظر ۰۳ خرداد ۸۹ ، ۰۹:۵۵
آبان دخت
تمام ِ نا تمام ِ من با تو تمام می شود !
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۱۲
آبان دخت
من ، خودم ، سیب ِ ممنوعه را چیده ام ! بی آن که نگران ِ هیاهوی آدم باشم !
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۷:۳۹
آبان دخت
جانی که پروردگار داده را ، اهریمن چگونه  باز می ستاند !!؟ دلم داغدار دل ِ مادرانی است که امروز دیگر فرزندی ندارند...
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۰۸
آبان دخت
گاه ؛ دلخوش ِ این هستم که در تورق ِ خاطراتت ،پوستری ام ، بر دیوار گذشته هایت ؛ لا اقل در  نبش ِ قبر ِ خاطرات  پیدایم می کنی ... پی نوشت : به تو  قول داده بودم تلخ ننویسم ... نشد!
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۱۵
آبان دخت