همان روز اول که دیدمش ، عاشقش شدم!
با آن صورت ِخوش مدل ، چشمهای ِ سیاه و نگاه ِ خواستنی ،
آن روزها ، من ، کم سن و سال تر از آن بودم که برای عشقم ، پی ِ دلیل باشم و
چه دلیلی بهتر از آن موهای سیاه ِ نرم که زیر انگشتانم می رقصید
و نگاهی که شیفته ام بود .روزهای اول ، ساعت ها در آغوشش می گرفتم ،
با سر انگشتانم ، نوازشش می کردم ،
بی تابی هایش در بغلم گم می شد و گم شده ی من در آغوشش پیدا می شد ... .
سن ِ خواهرکم و افزایشِ حجم قلب ِ من ، انگار ، رابطه ای مستقیم داشت !
آن چه سد ِ رشد ِ من بود را از جلویش برمی داشتم و
آن چه مرا آزرده بود ، از او دور می کردم
مراقب بودم که چه می شنود و چه می خواند و چه می خواهد
برای آزادی ِ او می جنگیدم
و دل نداشتم ببینم محدودیت هایی که سقف ِ تعالی ِ من شده ؛ او را اسیر کند .حالا دخترکی که عروسک ِکودکی من بود ؛
جوان و رعنا و زیباست و برق ِ هوش ِ چشمانش ؛ هوش از سر می برد...
خواهرکم این روز ها ، آماده ی رفتن می شود ؛به آن سوی دنیا...
و من ،
او هنوز نرفته دل تنگش هستم ... .