آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
هوس ِ داغ ِ بوسه ات ، بر سرشانه ام را کرده ام ؛ پس از یک رزمایش ِ برهنه ی نفس گیر ... .
۰ نظر ۲۹ شهریور ۸۹ ، ۰۴:۰۵
آبان دخت
دیشب ، هفده سالگی ام ؛ با همان اندیشه های رویایی ِ طلایی و همان اندام ِ بی نقص ِ بکر در کالبد ِ من ، پرسه می زد... لابلای کتاب های نوجوانی ام ؛ دست نوشته هایی دور ، روی کاغذهای نم گرفته  از خیانت ِ انبار ِ خانه ، خاک می خوردند که پیش از این  برای سراغ گرفتشان حوصله نبود . اندیشه های یاغی  و عاصی ِ دخترکی که فریاد می زد تا بگوید ؛ فریادش از عصیان نیست ، عقیده هایی است که نمی خواهد ، عقده شوند ! چه طعم گسی داشت ! و چه شگفت زده شدم از یادآوری آن همه زلالی و شفافیت که به کدری گراییده است . شاید ، باید دلم را به هوا خوری ببرم  جایی دنج و خلوت غافلگیرش کنم و لختی آزادش کنم از دغدغه ی  روزگار ِ سراسیمه ، در این فرصت پکی به سیگار بزنم و ساکت و آرام ، تلخی ِ گذشته را دود کنم  ... .
۰ نظر ۲۱ شهریور ۸۹ ، ۰۴:۳۰
آبان دخت
قربان ِ آن انگشت هایت بروم بچه  ؛ که به شکل 'وی' می گیری و می خواهی حمایت و همدلی ات را نشانم دهی. حالا که سهم مان از زندگی ، همین هم دلی های  ِ دل کوچکت است ، که با نماد انگشت هایت و رجحان ِ انتخاب ِ پیرآهن ِ سبز بر آبی ِ دلخواهت ؛ نشانم می دهی  ، چه اهمیت دارد که نسل قبل تو نفهمیده باشند ،  آن چه را نسل تو ، زودهنگام ، فهمید ! همین که تو یک خانه را سبز می کنی به همه دنیا می ارزد .
۰ نظر ۱۷ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۲۴
آبان دخت
هی ! تاوان ِ با تو بودن است ؛ این درد ، نه درد ِ بی تو بودن ! حواست هست ؟
۰ نظر ۰۶ شهریور ۸۹ ، ۰۷:۵۲
آبان دخت
دیروز خدا را دیدم ؛ پشت ِ چراغ ِ قرمز  ؛ در نی نی ِ ملتمسانه ی چشمان ِ پسرک ِ فال فروش ... پی نوشت : دخترک ِ سرخ و سفیدم ، بستنی به دست ؛ خوش دلانه برایم "سوسن خانوم" می خواند و من شرمنده شدم ... شرمنده ی پسرک .
۰ نظر ۰۱ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۴۶
آبان دخت
یورش ِ بی وقفه ی محارب های نقره ای به ساحت ِ مقدس مقام ِ همواره سیاه ِ موهایم ؛ بخشودنی نیست ! با قیچی به جانشان افتاده ام  ! پی نوشت : نوشته ی مرتبط
۰ نظر ۳۰ مرداد ۸۹ ، ۰۵:۱۵
آبان دخت
جاهلیت ، جاهلیت است ، دیگر ! بغض ها را زنده به گور می کنیم ... . پی نوشت : رفت
۰ نظر ۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۸:۱۵
آبان دخت
دلم یک صندلی ِ گهواره ای راحت می خواهد  ، یک پنجره رو به باغ  ، یک ماگ چای  ؛  یک شکلات ِ بزرگ دارچینی و سبک بالی ِ نوزده سالگی ام را  ... .
۰ نظر ۱۱ مرداد ۸۹ ، ۰۷:۴۷
آبان دخت
اینکه مدام به سینه ات می کوبد ، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین ،  آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش ، نهنگی می تپد! آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ... ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است. هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد ؛ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع. این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش ... بگذریم ... دریا و اقیانوس به کنار. نامنتها و بی نهایت پیشکش.کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی . این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد، آب هم که بماند لجن می بندد. و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد و حیف از این قلب که در "غلط" بغلتد! از نوشته های عرفان نظر آهاری پی نوشت : برای دوستی که ، این روز ها سخت نگران ِ نهنگ ِ سینه اش هستم ... .
۰ نظر ۱۰ مرداد ۸۹ ، ۰۶:۴۹
آبان دخت
تو کیستی ؟ که من این گونه به جد ؛ در دیارِ رؤیاهای خویش ، با تو ، درنگ می‌کنم . شاملو
۰ نظر ۰۲ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۰۵
آبان دخت