آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب


انگار ترانه نفست بر گردن و لاله گوشم، در حالی که انگشتانت هنرمندانه بر ساز خیالی پشتم زخمه می‌زنند،

یکی از آن تصویرهایی‌ست که هر جا یادم بیفتد، لبخند وسیعی بر چهره‌ام نقاشی می‌کند 

و صد ساله هم که باشم نوجوانی بی امان و چونان اسب رم کرده در یاخته‌هایم می تازد!




۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۴۱
آبان دخت


دلم برای دستانت تنگ شده، 

برای شیوه‌ی قلم به دست گرفتن‌ات،

برای شعر از بر خواند‌ن‌ات، 

برای ابرو بالا انداختن‌ات به وقت حظ، 

برای آن‌وقت‌ها که به داشتن ما پز می‌دادی، 

برای اغراق شیرینت وقتی از ما سه تا تعریف می‌کردی، 

برای قد بلندت، برای شانه‌هایت،

برای قدم‌های سریعت، 

برای نگاه عاشقانه‌ات وقتی قرمز می‌پوشیدم، 

برای سلام‌های بلندت، 

برای حظی که از شنیدن صدای مرضیه می‌بردی، 

برای هدیه‌ی ناغافل خریدن‌هایت برای مامان،

برای یک عمر عاشقانه زندگی کردن‌ات، 

برای امیدی که به بهبود اوضاع جهان داشتی،

برای شور زندگی‌ات،

برای لبخند کجکی‌ات وقتی می‌خواستی خیلی هم پررو نشوم،

برای این‌که برایت حافظ بخوانم و بگویی: به به،


برای همه چیزت، همه کارهایت...

آخ بابا ...


پ.ن: یک ماه گذشت.


۰ نظر ۱۴ آذر ۹۷ ، ۱۳:۴۲
آبان دخت


دلم یک دوست جانی می‌خواهد که مهاجرت نکرده باشد،

جلسه‌ی مهم با فلان کله گنده نداشته باشد،

کشیک نباشد،

باردار نباشد،

شوهرش به ابرقوی سفلی منتقل نشده باشد،

بچه‌اش تب نداشته باشد،

همین پس‌فردا دفاع تز دکترایش نباشد،

کلنگ از آسمانش نباریده باشد.

یک همچنین وقتی که من چند روز مانده به تولدم اینهمه طبقه‌بندی‌نشده و درهم‌ریخته و درنطفه‌خفه‌شدهام،

بیاید برویم کنجی، دور از هیاهو ...

و من حرف بزنم و بغض کنم و پلک بزنم که اشک‌هایم نریزد 

و چانه‌ام مثل بچه‌های کتک‌خورده از گریه‌ای که پنهان می‌کنم بلرزد 

و هی بگویم عجیب است. نمی‌دانم چرا اخیرا اینهمه حساس شده‌ام، 

اما بدانم و او هم بداند و قضاوت نکند و حرف نزند و نگران نشود.

و انقدر به عقلم ایمان داشته باشد که بفهمد هرچه می‌گویم فقط فروخورده‌های این یکی دو سال است و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد و قرار نیست مبنای هیچ دیوانگی‌ای باشد.

بداند روزگارم آن‌قدر سخت و در هم تنیده و دشوار هست که نصیحت نکند و راه‌کار ندهد و فقط دستانم را بگیرد و گوش کند.

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۴۹
آبان دخت

به جایی از زندگی رسیده‌ام شاید که اولین بار خاصی نمانده، 

تجربه‌ی اولین بارهای زندگی را با طعم‌های شیرین و گس و تلخ و حتا شورشان چشیده‌ام و تجربه‌های دیگر ملغمه‌ای از اولین بارهای پیشین محسوب می‌‌شوند.


اما گاهی عاشقانه‌های خلاقانه‌ات و 

گاه خبرهای فردایت که پیش از انتشار فقط چشمان نگارنده آن ها را خوانده، 

چنان طعم شیرین و ترش یکباره‌ای به جان این مدت‌ها از اولین گذشته، می پاشد 

که گویی چهارده سالگی زیر پوستم سالسا می‌رقصد!


۰ نظر ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
آبان دخت

فرقی نمی‌کند تو را در دوره ی صفویان و در گیر و دارِ انتقال پایتخت دیده باشم،

یا در حال نوشیدن قهوه ی قجری در دوره ی قاجار،

یا در شلوغی و ازدحام دستگیری مصدق، 

یا دوره‌ی رضاشاه با کلاه پهلوی بر سر! 



حتا به سالِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت ... .


قطعا من در هر زمانی که می‌دیدمت دچارت می‌شدم.
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۰
آبان دخت


شب بود.

در جاده‌های بین شهرهای چسبیده به هم شمال، 

نم‌نم‌ک باران می‌بارید، راننده می‌راند و من لمیده به تو،

در حالی که دستم در دستت جاخوش کرده بود، 

کوبیسمی که نور و قطرات باران روی شیشه ها می‌ساخت را نگاه می‌کردم.


تو خواب بودی و نفس هایت عمیق و سنگین. هایده هم بی رحمانه می‌خواند!

انگار یک برش شیرین و رویا گونه از زندگی‌ای که گاه سخت گس است. 


نمی دانم ... شاید خود زندگی همین است 

و باقی، حواشی‌ای هستند که بی‌مهابا جان تپنده‌ی زندگی را کدر کرده‌اند.




۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۴۰
آبان دخت
حال عجیبی دارم.
حس‌ام مثل مادری‌ست که از صبح می‌داند امروز روز دیگری‌ست. 
بی آنکه درد داشته باشد یا چیزی تغییر کرده باشد یا حتا به وعده‌ی زایمان رسیده باشد. 
می داند امروز نوزادش را به دنیا خواهد آورد. می داند بی آن که دلیل علمی، منطقی یا حتا حسی داشته باشد.
می داند که از این لحظه جنین کامل است! ریه‌هایش بالغ است و آماده‌ی تنفس.
موهای جنین بلند شده و ناخن‌هایش رشد کرده و سر انگشتان کوچکش چروک خورده!
مادری که می‌داند وقتش است ... که اگر از وقت بگذرد ممکن است مولود خفه شود.
و همان مایعی که جنین در آن بزرگ شده، جای مایه‌ی حیات، می‌تواند مایه‌ی مماتش شود!

حال عجیبی دارم. 
ترسیده‌ام ... خوشحالم ... منتظرم ... منتظر نیستم ... کلافه‌ام ... قلبم بی‌پروا در سینه می‌کوبد.
مثل همان مادر!

حال عجیبی دارم و می دانم یک تلاش دیگر، یک فشار کوتاه، یک نفس عمیق، 
دنیایم را دگرگون می‌کند و آن‌چه چشم انتظارش بوده‌ام، متولد می‌شود.




۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۹
آبان دخت

امروز تولد من است. 
به سن پیامبری رسیدم، بی که کتاب مقدسی داشته باشم یا رسالتی به من وحی شده باشد یا حجت حواریونم باشم!

همیشه تصورم از چهل سالگی‌ام، زنی تکیه زده بر صندلی راک بود در حالی که آرامش بودا طوری در نگاهش و لبخندی بر لبش است، مبارزه‌هایش را کرده، دورنمای زندگی اش را می‌داند، دنیا بر الگوریتم های تدوین شده‌اش می‌چرخد، دودل و مضطرب نیست و می‌داند از زندگی چه می‌خواهد.


امروز اما ... هنوز دارم مبارزه می‌کنم، هنوز دارم از نو خراب می‌کنم و می‌سازم، هنوز خود را نوجوانی می‌دانم در کالبد بزرگسالی‌ام که شیطنت می‌کند، می‌ترسد، می‌دود،

گاهی جا می‌زند، عاشق می‌شود، زمین می‌خورد، از شوق به گریه می‌افتد، از هراس تبدار می‌شود، اهدافش را دوباره و دوباره برنامه‌ریزی می‌کند و هنوز نمی داند از دنیا چه می‌خواهد!


تا دیروز که سی و نه سال و سیصد و شصت و چهار روزه بودم، دهگان جدید سنم را دوست نداشتم و چپ چپ نگاهش می‌کردم!
اما از صبح این عدد زوج خوش قامت، چه آرامشی در دلم انداخته! 

باشد که رستگار شویم :-)



۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۶
آبان دخت

بزرگ شده ام!

حتا قد کشیدم ام گویی؛ 

چیزهایی برایم مهم نیست که پیش تر شالوده ی زندگی ام بود 

و چیزهایی مهم است که روزگاری در باورم نمی گنجید. 


پوست انداخنن، قد کشیدن خوب است؟


درد دارد!
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۷
آبان دخت

در چله‌ی تابستان، پنجره را باز گذاشته‌ام.

گاهی هوا گرم می‌شود، گرم و طاقت‌فرسا، گاهی هم باد می‌وزد، ملایم و خنک.

 

دیشب به خودم قول دادم!

دیشب به خودم قول دادم که دست از مدام‌ پیش‌بینی‌ کردنِ‌ هوا، مدام‌ چک‌کردنِ‌ هواشناسی، مدام‌مراقبِ‌ آینده‌ بودن بردارم!

باد اگر بوزد، حالم خوب است، گرم هم که بشود، حتما چاره‌ای، چیزی پیدا می‌کنم.

مدام به بازکردن و بستن در و پنجره فکر نمی‌کنم دیگر! پنجره را باز گذاشته‌ام باد بوزد.

 

کسی در بزند هم، در را باز خواهم کرد. این‌جوری جهان امن‌تر و آرام‌تر است.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۸
آبان دخت