آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

پسرک دارد توی سررسید جدیدش خاطره می‌نویسد.

دخترک نشسته توی خانه بالشی‌اش و دارد بازی می‌کند.

من... فرو رفته‌ام توی خودم و تکان نمی‌خورم.

تکان نمی‌خورم که زندگی بیدار نشود. 

که اشک‌هایم راه نیفتند روی صورتم، که صدایم در نیاید و نگاهم نچرخد.


صدای بچه‌ها می آید.

من و مرغ عشق‌های خانه ساکتیم.

جمعه‌ام بی‌حوصله و غمگین است و به خاطر بچه‌ها خودش را رسانده به ظهر.


ظهری که آشپزخانه‌اش کسل و کلافه است.


پسرکم دیشب هوس ته‌دیگ زعفرانی کرده بود.

دخترکم مرغ سرخ شده می خواست.

جمعه‌ی طفلکی‌ام نوازشم می کند و با بغض دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند، نبض خانه‌ام باید بزند.



ماه‌های کوچکم دوان دوان سراغ آغوشم را می‌گیرند.

قلب‌شان تند می‌زند و گونه‌هایشان گرم است و بوی زندگی می‌دهد.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۶
آبان دخت

شلوغم.

تنها واژه ای که شاید بتواند این روزهای مرا توصیف کند، همین است: شلوغم!

معنای زمان را گم کرده ام. 
سرم را از روی مونیتور بلند می کنم، ظهر شده، 

به گمانم تنها چند خط کد زده‌ام که می بینم، هوا تاریک است.

صبح می‌روم جلسه، اذان مغرب برمی‌گردم پشت ِ‌میزم برای شروع کار!


پسرک اشکالات درسی‌شان را برایم تلگرام می‌کند و من اگر وقت کنم چک می‌کنم و برایش جواب می‌نویسم و سعی می‌کنم با همان دوسه استیکر عاشقانه‌ای که دارم، مادری را در حق شان به جا آورم!


مادر و پدرم همیشه بد موقع زنگ می‌زنند!

وقتی من دارم یک موضوع حیاتی را در جلسه ای به کرسی ِ توافق حضار می نشانم، آهسته می گویم: بعدا زنگ می زنم!

بعدنی که معمولا یادم می رود و شب به شب پیامک مادرم با آن همه فاصله گذاری زیادی و غلط تایپی را می بینم که نوشته: دلم برایت تنگ شده و دلم هری می ریزد پایین. 
از مصاحبت دوستانم تلفنی و تلگرامی- اگر وقت کنم- استفاده می‌کنم.

خواهرانم، خواهران مجازی منند!

اگر گاهی وُیسی بگذارند، تازه ته قلبم تیر می کشد که: وای! چقدر دلم تنگ صدایشان بود!


سعی می کنم مادرخوبی باشم! حق السکوت آخر هفته ها- اگر کار فورس پیش نیاید، که بعید است- تفریحات ِ گران و آوانس های زیاد است!

دخترک، ده‌ها بندِ کفشی که برای ساخت دستبند خریده بود را به هم گره زده، من که می‌رسم خانه یک سرش را به مچ دستِ من می بندد، سر دیگرش را به مچ خودش! تا خیالش راحت شود که مادر در خانه است!

بماند که کم پیش نمی آید که نصفه شب، مادر را به تلفن ناگهانی‌ای که ای‌داد شرکت رفت روی هوا، بکشانند پشتِ میزش و مجبورش کنند، بندِ تعلق از دست باز کند و مسئولیت مادری را به پایه‌ی صندلی بسپارد! 


شلوغم.

شلوغم و از پسِ همه ی این شلوغی‌ها، کسی در ذهنم نهیبم می‌زند که بس است!
ببین، ببین افق ِ دور دست تصویر روی دسک تاپ را!

چیزی شبیه آن جا را می خواهم. دوست دارم در آن فضا بدوم.


بین این همه ددلاین و بگیر و ببند و قرار و توافق؛ آدمک ِ توی ذهنم هنوز عاشق ِ رنگ و نور است،

به وجد می‌آید و حظ می کند و پَر می‌گیرد.


آدمکِ بیچاره‌ی ذهنم... دارد بی تفاوت می‌شود، بس که می‌گوید بس است!


شلوغم

شلوغم و تنها همین را می‌دانم که باید بس شود. 





۰ نظر ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۷
آبان دخت

هر روز صبح، روزنامه های دیروز را روی میز کنار کتری پهن می کند که همکارانی که خودشان چای 

می ریزند، میز را لکه دار نکنند. 


هر روز صبح، ماگ به دست از پله ها پایین می روم که خودم چای بریزم تا هم قدمی بزنم و هم

چند نفری را ببینم و سلامی کنم، به بهانه ی این که می خواهم رنگ چای را خودم تنظیم کنم!


چای را ریختم، چشمم به روزنامه ی روی میز افتاد و تصویر زن جوان بیست و نه ساله ای که یک روز 

صبح از منزل خارج شده و دیگر بازنگشته است!

زن اختلال حواس نداشت و سطور آگهی از مخاطبین می خواست که خانواده ای را از نگرانی برهانند!


تصویرِ‌زن جوان و زیبا بود و شال یشمی بر سر داشت. ته چهره اش مرا یاد یکی از دوستان 

دبستانم می انداخت که وقتی می خندید، چالی روی گونه اش فرو می رفت و زیباترش می کرد.


فکر کردم شاید زن گمشده هم چالِ‌گونه داشته، و حتا حواسش بوده، وقتی می خندد چالش معلوم 

شود!

فکر کردم زن ِ‌گمشده چه آرزوها و رویاهایی در سرش داشته؟ چه دغدغه هایی؟ چه دلگیری هایی؟


فکر کردم شاید، یک روز عادی مثل همه روزهای خسته ی خدا، آرایشکی کرده، لباس پوشیده،

برای آخرین بار فرزند خوابش را بوسیده، 

برای آخرین بار گلدان هایش را آب داده، 

برای آخرین بار آینه را پاک کرده،‌

برای آخرین بار خانه را نگاه کرده و رفته!

رفته.

رفته.

و دیگری از نامبرده خبری نیست! 


فکر کردم شاید ... .

 


۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
آبان دخت

به یک معلم دیوانه نیازمندم!

به یک معلمِ دیوانه که نویسنده‌ها و کتاب‌های خوب به بچه‌ها معرفی کند،
با آن ها بدود! آواز بخواند! نمایش عروسکی اجرا کند،
و تشویق‌شان کند که بنویسند و بخوانند!


به یک معلمِ دیوانه نیازمندم که به پسره یاد دهد از نرده‌ها سُر بخورد،
تاب را رنگ کند و صورتش را هم!
رقص سرخپوستی کند و آن قدر بلند بخندد که عضلات صورتش درد بگیرد!


به یک معلمِ دیوانه نیازمندم که به دختره یاد دهد با صدای بلند آواز بخواند،
لی‌لی بازی کند،
آن قدر بلند تاب بخورد تا نوک پایش بخورد به شاخه های درخت گردوی حیاط
و آن قدر زیاد بخندد که همسایه‌ها هم به خنده بیفتند! 



به یک معلم ‌ِ دیوانه نیازمندم! 
سُراغ دارید؟

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۵
آبان دخت

آمدنم به خانه جدید مجازی، هم‌زمان است با خانه جدید واقعی‌ام!

به فال نیک می‌گیرم‌اش!


پ.ن :

فقط ناراحت ِ آن‌همه کامنت و خاطره‌ام که در این مهاجرت از دست رفت، مانند ناراحتی‌ای که برای شکستن ِسوپخوری یادگاریِ گل‌سرخی مادربزرگم دارم که در آن مهاجرت شکست!

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۶
آبان دخت
هتل پنج ستاره بود و از هتل پنج ستاره انتظار نداشتم سشوآرش قطعی داشته باشد! اول بار که فهمیدم، موهای نمدارم دورم بود و دسته دسته خشک و مدل دارش می کردم که قطع شد. حتمن من جایی از کار را اشتباه کرده بودم، همه چیز را دوباره چک کردم؛ پریز برق، دکمه‌ی سشوآر، سیم مرتبط! چند دقیقه بعد، بدون علت، باز روشن شد و من متعجب و خوشحال(!) به کارم ادامه دادم. بارِ دوم که قطع شد، عصبانی شدم، خواستم با پذیرشِ هتل تماس بگیرم و اعتراض کنم که بی‌علت وصل شد! برای بارسوم و بارهای بعد، یاد گرفتم! زمان های پریودیک قطع و وصل شدنش را به صورت تقریبی یاد گرفتم! کرم صورتم را که زدم می دانستم چند ثانیه بعد وصل خواهد شد، بعد ِ پودر صورتم دوسه ثانیه به دستم کرم زدم تا وصل شود... بعدتَرک؛ که آن روز را نگاه کردم، دیدم چه به مشکل عادت کردم؛ عادت می کنم. چه با مشکل می سازم. چه منتظرش می مانم و حتا مدل‌سازی اش می کنم.   یاد ِ آن میز کوچک ِ جلوی اتاقم افتادم که هر بار پایم به آن می خورد و هیچ بار جابجایش نمی کنم! یاد هزاران چیز، فرد، خاطره و رابطه افتادم.   چرا همیشه من مثل یک ناراضی ِ ناراحت ِ قانع، خودم را با مشکل تطبیق می دهم!؟ چرا مشکل را حذف نمی کنم؟ مساله را حل نمی کنم؟ راهم را تغییر نمی دهم!؟
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۴۵
آبان دخت
دقیقن دوساعت و چهل و شش دقیقه ست که پشت سیستم نشسته‌ام تا کاری را تمام کنم و تمام این مدت ناخودآگاه تکان نخورده‌ام و گردنم را کج نگه داشته‌ام که هدفون ِ معیوبم از صدا نیافتد! الان، گردن ِ معیوب ِ دردناکی دارم! و فکر می کنم به تمام دردهایی که از ترس ِ از کار افتادن چیزی، رابطه‌ای یا کسی با خودم حمل می‌کنم !
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۳
آبان دخت
همیشه در خواب خودش را گره می‌زند!   دست و پایش را صاف می‌کنم ، رویش را می‌کشم، موهایش را نوازش می‌کنم و گردنش را می‌بویم. ناله می‌کند و رویش را برمی‌گرداند، یک تکه از قلب من از ناله‌اش مچاله می‌شود و فکر می‌کنم یک تکه بزرگ از قلبم همیشه مچاله خواهد ماند.   دیوانگی شیرینی ست بچه دار شدن .   اولین بار تکان خوردنش مثل ماهی زیر پوست کشیده ی شکمم . اولین بار بغل کردن آن نوزاد ناتوان و بی پناه. اولین کلمه‌ها. اولین قدم. اولین زمین خوردن. اولین رکاب زدن. آن نگاه عاشق ِ‌شش ماهگی اش. خنده های بلند بلندش. اولین باری که نوشت : مادر . حرف های گنده‌تر از دهانش . تحلیل های سیاسی اش.     یک حجم مدام ِ‌عشق بوده این بچه . یک حجم ِ مدام نگرانی . یک طناب محکم که بادبادک ِ‌رویاهایم را گره زده به زمین؛ زمینی که خود رویاست !
۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۸:۵۵
آبان دخت
بیا و یک امروز ِ‌مرا بدزد! بدزد این سه شنبه ناگزیر را که نمی خواهمش و گریزم نیست. بیا برویم گوشه ای و چای بنوشیم و خیالبافی کنیم .   از پاییز ِ عزیز چیزی نمانده ... .
۰ نظر ۱۸ آذر ۹۳ ، ۰۵:۳۴
آبان دخت
هی از دیروز دارم فکر می کنم به این جمله که صد سال پیش خوانده ام ؛ شنیده ام ؛ نمی دانم . «تراژدی را آدم‌های تسلیم‌شده‌ی توسری‌خورده نمی‌سازند. آدم‌هایی می‌سازند که برای زندگی تلاش می‌کنند، اما زورشان نمی‌رسد.» بعد ذهنم روی جمله آخر می ماند ... "اما زورشان نمی رسد" .
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۵:۵۹
آبان دخت