آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
دو سه سالی از من کوچک‌تر است ،  تازه مادر شده . نگاهش برق می زند و پیشانی‌اش می خندد . چند روز یک بار ، عکس های فرزندش را برایم می‌فرستد ؛ فرشته ای خفته ، بین پتوهای کرکی نازک و عروسک های نرم رنگی. امروز برایم نوشته : "زیاد در آغوشش می‌گیرم ؛  جایی خوانده‌ ام که نوزاد بدون نوازش و تماس پوستی می‌میرد."   به دستانم خیره می‌شوم  ... در گذر سال ها این نیاز به نوازش چه می‌شود ؟‌ آدم بزرگ ها هم می‌میرند ؟ می‌میرند و حواسشان نیست مرده اند ؟‌
۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۱
آبان دخت
گاهی می گذارمش توی جعبه‌ی ‌ خاتم ِ روی میز توالت و درش را می بندم . گاهی ؛ لای دیوان حافظ می گذارمش و حافظ را می سُرانم طبقه‌ بالای کتابخانه تا دور از دست دخترک باشد. گاه شانه اش می کنم و جلوی آینه به بلندایش لبخند  می زنم و حتا قربان صدقه‌ی خودم می ‌روم . گاه به آن شکر و قهوه می زنم و در شیر می جوشانم . گاه می بافم اش توی گیسوانم و سفت سنجاقش می‌زنم بالای سرم . گاه با آن کاردستی درست می کنم و با پسرک به مسخرگی اش می خندیم ! گاه با آرد ، شکر و کاکائو  ، آن‌قدر هم‌اش می‌زنم تا دیگر خودش نباشد ؛ در فر می ‌گذارمش و عصر که شد  باب اسفنجی می بینیم و مزه مزه اش می کنیم !     حسرت  را می گویم ! حسرت را حتا می شود در گیلاس ِ کریستال پایه بلندی ریخت و به دور دست خیره شد و نوشید . می شود آخر ِ یک روز خسته ؛ عمیق پُک‌اش زد .   فقط کاش ... آن حسرت ؛ حسرت ِ خودت باشد ، نه عزیزانت !
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۵۴
آبان دخت
دیشب در خواب فریاد می زد و مادر را می‌خواند ، یک‌بار نه ... بارها . مَدهای مامان گفتن‌اش جزر می‌شد و دلِ من موج موج برمی‌آشفت . تب‌دار و عرق‌کرده و مضطرب در آغوشم بود و باز فریادَم می ‌زد : مامان ، مامان ... بیدارش کردم ، در گردنم آویخت که : درسیاهی ها گم شده بودم !  تو نبودی ...  تاصبح ،‌ مماس با سینه‌ام ، نفس‌ می‌کشید و  تاصبح ،‌ من فکر می‌کردم ، پس چه زمانی مرا از کابوس بیدار می کنند !؟
۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۰۷
آبان دخت
همیشه راهم را دور می کنم که از او خرید کنم ! دختر ِ زیبای ِدوست داشتنی‌ای است ، با دو چمن‌زار به جای چشمان ! پیشنهاد‌‌های خوبی می‌دهد : این رنگ کرم پودر با آن رنگ رژ گونه بهتر است ، لب‌هایت سُرخ‌نارنجی باشند ، زیباتر می‌شوی ، شیرینی آن یکی عطر ، روزهای ابری‌ات را شفاف و تلخی این یکی مرموزت می‌کند ! این‌بار ... خرید کرده بودم و داشتم خداحافظی می کردم که مدادی پیشنهاد داد و من ِ سرخوش از بوی ِ بهار و هوای نوروز خریدمش ! حالا ... هر بار مداد از روی صورتم می گذرد تا به چشمم برسد ، بوی جنگل‌زار در مشامم می‌پیچد ، بوی زندگی . تو گویی درختان ِ سبز ِ غزل‌خوانی که به گنجشک ها پناه می‌دهند و به پروانه های مست لبخند می‌زنند . چشم‌هایم را می بندم و مداد را نفس ِ عمیق می‌کشم : در جنگل‌زاری بی‌انتها ، می‌دوم و موها و دامنم به دنبالم می‌رقصند ! حتا تصورش هم هزار پرنده‌ی مهاجر را در دلـم هِــی می کند !
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۴۵
آبان دخت
دیروز برای خودم جایزه خریده ام ! یک دفترچه‌ی زرد و نارنجی و سرخ ! دفترسفید را ورق می زنم ، بوی کاغذ نو مستم می کند و لبخند می زنم . فکر می کنم ... این همه امکان ! این همه فضای خالی . تصور می کنم این صفحه ها می توانند پراز خبرهای خوشحال و شکلک های لبخند باشند ؛‌  دوستی های جدید ؛‌ حس های شگفت ؛‌ مهمانی های طولانی ؛  سفرهای هیجان انگیز ؛‌ تاریخ های یواشکی و ‌کلماتی که زیر جُلکی می خندند!  کاغذهای سفید را نگاه می کنم ، لبخند می زنم و  به روی خودم نمی آورم که  دفترچه های سیاه امروز پُر هستند از : یادآوری تلفن به دکتر فلان ، وقت چشم‌پزشک ، تاریخ جلسه بهمان ،‌ پرزنت فلان پروژه ،‌ نوشتن بهمان مقاله ،‌  کلاس های متعدد دخترک ، کلاس های فوق متعدد پسرک !
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۱۷
آبان دخت
آن روزها ...تو چه کودکانه هر چه مرهم داشتی ،‌ رو کردی ؛‌ وقتی دیدی از نشان دادن ِ‌زخم‌هایم شرم دارم !حالا ... تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کرده‌ای ،‌ گاهی خدای تو را می‌بینم که ساده و صبور ،‌آب و خاک و هوا و درخت را نوازش می‌کند .و تو آن طرف‌تر ، در سایه سار ِ یک درخت ، آواز‌های خدا را زمزمه می‌کنی .
۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۵:۳۲
آبان دخت
یادِ من باشد ؛‌  بی عشق نگشاید گره ... بی عشق نگشاید گره ... بی عشق نگشاید گره ... یادِ من باشد ؛‌  حتمی است ،‌ خودش پیش می رود ، معجزه می کند ،‌ رگ می کند .  یادِ من باشد .
۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۵:۵۵
آبان دخت
شب ‌های بلند ِ‌سیاه ِ‌تمام نشدنی ِ خسته ،‌ بی شباهت نیست به گیسوان بلند ِ سیاه ِ تمام نشدنی ِ‌خسته ام ! به سرم زده هر دو را کوتاه ِ‌ کوتاه کنم !
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۲۷
آبان دخت
پس فردا که نشسته بودم جلوی شومینه و داشتم برای نوه هایم حرف می زدم ! وقتی آن دخترک ِ کوچکتر که نگاه هوشمند ِ مادرش را به ارث برده و شیرین گفتاری ِ دایی اش را ، دلبرانه از جوانی هایم بپرسد ؛  "امروز" را حتما برایش تعریف خواهم کرد ! آخر مگر می توانم از نوازش و مراقبت و مهر بگویم و تو سُر نخوری بین کلماتم ؟
۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۳
آبان دخت
پیش‌تر‌ها،  فکر می کردم بدهم برایم گوشواری بسازند !  یک نیم خط‌ شعری ، شعاری ،‌ مصرعی که در گوشم بخواند ... اسم اعلایی ، کلمه‌ی رمزی ! یا سنجاقک ِ ظریف بال گشوده‌ای که صدای پرزدنش در گوشم بپیچد . بعد ؛ موهایم را بریزم دورم و گوشواره‌هایم را پنهان کنم! بشود یک چیز یواشکی که فقط خودم بدانم کجاست ،‌ که بودنش دل‌گرمم کند ؛‌ که انگیزه ام دهد . دیروز ،  به خانه که رسیدم  ... دخترک اغواگرانه مرا به اتاقش کشاند و    به مناسبت این که دوستم دارد (!) ؛ یک جفت گوشوار ِ پروانه ی فیروزه کف دستم گذاشت !  از دیشب  پروانه های آبی کنار گوشم پَر پَر می زنند !   در پیچِ ِ‌ موهایم ، لابلای شال ِ‌سرم ، زیر ِ مقنعه ام ! حرف که می زنم ، پروانه ها تکان می خورند ؛  راه می روم ، پَرپَر می زنند ؛ می رقصم ، پرواز می کنند ! پروانه های آبی ‌و زن درون آینه به هم می خندند و دلشان پرواز می خواهد.
۰ نظر ۲۹ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۳
آبان دخت