آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
این روزها از دیدن عکسهای دونفره,خانوادگی و شادمان دوستان قدیمی ام در فیس بوک دردی غریب سینه ام را می فشارد.
۰ نظر ۱۸ آبان ۸۸ ، ۰۵:۵۴
آبان دخت
روح سرکش بی قرار عاشق جوان من! همیشه همین طور بوده ای؛ تو می روی و من پشت سرت می دوم صدایت می کنم و نمی شنویدستت را می کشم که نروی , مرا هم با خود می کشیتهدیدت می کنم , به من فاتحانه لبخند می زنی می روی بی محابا می روی...دل تنگ که می شویزخم دار  که می شوی آزرده و خسته پا که می شوی. ..باید آرامت کنم و عقل و مصلحت را مرهم زخمت کنمتا باز کی به شوقی پر بکشی و من سراسیمه در پی ات بدوم...
۰ نظر ۱۷ آبان ۸۸ ، ۰۶:۲۹
آبان دخت
فقط الان یه آرزو دارم . بگم می شنوی ؟ می آیم پیشت ، بهت می گم. فقط قول بده بشنوی . یه جفت گوش میخوام. یا نه ! یه گوش هم کافیه. هیچی نمی خوام بگی، فقط بشنو ... همین ! می دونی ... اینجا شنیدن سخت شده. از حوصله بنده هات بیرونه . ولی باز عظمت و مرامتو شکر، که اونقدر بهم یاد دادی تا بتونم لااقل واسه شنیدن، کسی و جایی رو پیدا کنم. می دونم ... همین هم از سر ما زیاد بود ...
۰ نظر ۰۶ آبان ۸۸ ، ۱۲:۳۳
آبان دخت
انگار همیشه همه چیزدر خلوت خودم شروع می شود            سر از نطفه بیرون می آورد  پا می گیرد  رشد می کند و گاه می میرد می خواهم دیگرگون شوم به روز میلادم سوگند
۰ نظر ۰۲ آبان ۸۸ ، ۰۸:۱۶
آبان دخت
دخترکم؛ ببخش مادرخسته ات را وقتی شیطنت های بی انتهایت را تاب نمی آورد و به فریادی دل کوچکت را می لرزاند وامروز  نمی دانی ولی روزی خواهی فهمید که همان هنگام که تو رنجیدی ؛قلب من از تحمل دیدن رنجت سینه ام را بی تاب کرده بود و پنهانی چقدر برای تو و سخت گیری هایی که متحمل می شوی گریسته ام  نمی دانی که شبها ساعتها نگاهت کرده ام ؛پلک های بسته ات را بارها بوسیده ام و دستهای خشکت را آرام آرام چرب کرده ام دخترکم؛من باید تو را این گونه بزرگ کنم ؛باید به تو قدرت و شعور را ورای زلالی زنانگی بیاموزم                  می دانی نازنین ؛زن موجود عجیبی است ؛به آنی اشک بر دامان می شود و به آنی خرامانهرگز نمی خواهم مثل مادرت دیر یاد بگیری که اشک چشم شانه ای می خواهد برای همدردی و همدردی  هر کسی را سزا نیست نازنینم؛گاه آرزو می کنم کاش هرگز نبودی یا لااقل تو هم چون برادرت مرد زاده می شدی ؛آن وقت لازم نبود جز خودم دل نگران نازکی زن دیگری در این وانفسای مردانه باشمدر آنصورت شاید می شد همه چیز را نادیده گرفت  و بعد به خودم نهیب می زنم که اگر نبودی چه تنهایی غمگینی را باید تحمل می کردم...آن وقت صبورانه بی رحمی خدا را شکر می کنم که تو را دارم می دانم دخترک!که اگر بزرگ تر بودی این حرف هار اهیچ گاه برایت واگو نمی کردم ؛کاش گوش های کوچکت از یاد ببرند آنچه شنیده اند و کاش دل بزرگت ببخشد مادرت را فرشته کوچکم؛مادرت را برای نبودنش سرزنش نکن ؛چند ساعتی نبودنم در کنارت -آن گاه که مادران دوستانت پشت در مدرسه می ایستند و غیبت می کنند-چند ساعتی بودنم در کنار خودم است.مرا به خاطر خودخواهی ام ببخش ؛ باید, باید برای این که بتوانم طاقت بیاوم این همه تنهایی را ؛گاه تنهایت بگذارم نازنین؛می دانم که باید به تدبیرهای کودکانه ات گوش کنم آنگاه که غم دلم, چشمانم را تر می کندوقتی کنارم می نشینی و کودکانه می خواهی که بخندم می دانم که باید شادی خنده هایت ,دویدنت ,شیرینی زبانت و استدلال های دل نشینت را شکر بگویم و دیگر هیچ نگویم وقتی هر هفته در آن کلینیک لعنتی شانه های خسته بی مرد  زنی را می بینم که کودک علیلش را با چه امیدی به دوش می کشد و برای کار درمانی می آورد   و زن بی پناه چه ناگزیر است از نگه داشتن گردن بی نای کودکشنازنینم,زن موجود عجیبی است... زن دلش که بگیرد ,پایش سست می شود,آن گاه خیلی هنر می خواهد تا نخواهد تشنگی اش را با هزارن مرداب اطرافش سیراب کندکاش می توانستم همیشه پیشت باشم...نگران تو ام دخترک.نگران.
۰ نظر ۲۷ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۵
آبان دخت
حدودا شش ماه از من کوچک تر است تقریبا با هم استخدام شدیم در بیشتر پروژه ها با هم کار کرده ایم برایند کار فنی و حرفه ای اش با توجه به شرایط کاملا متفاوت خانوادگی ؛ کم تر از من است شاید اختلاف سلیقه هایمان در پس تشابه عقیده هایمان  بود که اهمیتی نداشت .دوست بودیم و هستیم...   من به دید یک هم سن که همه مراحل زندگیش را از مهد کوک تا غرق شدن در زندگی مشترک قبل از این که حتا بداند کیست؛ دویده بود و چند تا پله یکی کرده بود به او از بالا می نگریستم و گاهی نمی فهمیدمش.  یادم هست روزگاری را که هر دو با چشمانی خسته و مست خواب در جلسه های کاری شرکت می کردیم؛ من خسته از شب بیداری و بیمار داری دو کودک نورسته تب آلود و او مست از تب مهمانی شبانه دی شب... .  یادم هست وقتی صدایش را کودکانه و لوس می کرد و بقیه را مجاب به انجام کاری .  من او را تنها نگاه می کردم ؛نگاهی مادرانه...    حالا من در ته خطم!هرچند به روی خودم نمی آورم واز بقیه انکارش می کنم ... ولی می دانم که دیر یا زود باید دست میوه های دلم را بگیرم و پا پس بکشم . شاید تنها منتظر شنیدن سوت پایانم در این وقت اضافه تمام نشدنی کسل...   و او؛همان دوست همکار؛ در همین روزها ؛در تدارک جشن وصال عشقی است که من هیچ گاه تجربه اش نکرده ام... .   خوش حالی ام از شادی اش مانع از این نمی شود که غبطه نخورم به خنده های شاد ، چشمان براق وسرمستی نوجوانانه این روزهایش... .
۰ نظر ۲۵ شهریور ۸۸ ، ۰۹:۱۵
آبان دخت
تا بوده همین بوده انگار، حس ناخودآگاه حسادت که در دلت جرقه می زند، یعنی دل از دست رفته است... .
۰ نظر ۱۴ مرداد ۸۸ ، ۰۵:۰۳
آبان دخت
گاه در بعضی خم های مسیر زندگی ؛عجیب کم می آورم! و بعد تنها به مدد ته مانده انرژی و  آن نازنین آسمانی که می دانم حمایتم می کند و دوستم می دارد باز بلند می شوم و باقی راه را می روم. چقدر دلم می خواست ساعتی برایت حرف می زدم... هر بار که این گونه تن و روح و روانم زخمی می شوند ؛انگار دچار جنون تمیزی می شوم!! می شویم و می سابم و ضد عفونی می کنم! شاید در نا خود آگاهم می خواهم زنگار از بدنه شکسته خانه ام بگیرم و نمی دانم ؛می توانم؟ پیش تر ها بی رحمانه سبب تمام شور بختی هایم را به گردن آنانی می انداختم که برایم تصمیم گرفتند و کودکی ام را رندانه دزدیدند...هنوز یادم هست ؛ روزهایی که نعره ها و داد و بیدادهایم را گوش شنوایی نبود.پاسخ، نیشخندی بود که کاش ، لااقل از روی عادت نبود.حالا گاهی گوشها برای شنیدن کوچکترین نجواهایی که در دلم می چرخند، تیز می شوند تا بلکه سوژه تفریح امروز صاحبانشان باشند ولی اکنون انگار  که جامه کهنه بی رنگ از تنم زدوده باشم؛بخشیدمشان ... و چه عجیب از وقتی تاثیر آنها بر من کم شده ؛آرام شده ام گاهدل و مغزم می ترکند و انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام هیچکدامشان به هیچ کاری نمی آیند.خوش خیال بودم... فکر می کردم که یاد گرفته ام «خوب» را می شودبا نشانه ها و علامتها پیدا کرد. لحظه های عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم تا «خوب» را پیدا کرده باشم. پرنده ای که رد میشد... بادی که میامد و بارانی که نمی آمد. ابرها، برگها ...ولی... حالا دردورانی از زندگی ام که شاید باقی همسالانمآرامش بعد از تب جوانی را تجربه می کنند ؛من دلم زنده استبه کودکانی نازنین ساعتی فراغت  با طعم چای تلخاعتبارمو ... .  اوضاع خیلی هم بد نیست...فقط کاش...؛ای کاش ها نبودند
۰ نظر ۰۵ مرداد ۸۸ ، ۰۴:۰۷
آبان دخت
چه جسور شده ام! دلم بوسیدن یک دهان ممنوعه می خواهد... .
۰ نظر ۲۷ تیر ۸۸ ، ۰۷:۴۱
آبان دخت
همه عـالم برهـم تاثیر مستمر دارند من گاه می دانم از که چه تاثیری گرفته ام آنچه نمی دانم و می خواهم  بدانم این است : بر که ،  چه تاثیری داشته ام!
۰ نظر ۲۴ تیر ۸۸ ، ۰۴:۳۲
آبان دخت