آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم؛خفقانمن به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآیبا شما هستم  این درها  باز کنیدمن به دنبال فضایی می گردملب بامی ؛سرکوهی؛دل صحراییکه درآن جا نفس تازه کنمآهمی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسدمن هوارم را سر خواهم دادچاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته  ی چند؟چه کسی می آید با من فریاد کند؟ فریدون مشیری
۰ نظر ۱۰ تیر ۸۸ ، ۰۵:۴۹
آبان دخت
عجیب است و ترسناک... هرچه رویا شیرین تر ؛سبک تر... .
۰ نظر ۰۷ تیر ۸۸ ، ۱۴:۲۹
آبان دخت
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد از دورن خسته ی سوزان می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم همچنان می سوزد این آتش نقشهایی را که من بستم به خون دل بر سر و چشم در و دیوار در شب رسوای بی ساحل وای بر من ، سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری در دهان گود گلدانها روزهای سخت بیماری از فراز بامهاشان ، شاد دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب بر من آتش به جان ناظر در پناه این مشبک شب من به هر سو می دومگریان ازین بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان و آنچه دارد منظر و ایوان من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموشوز لهیب آن روم از هوشز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد ؟سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد مهدی اخوان ثالث
۰ نظر ۰۱ تیر ۸۸ ، ۰۳:۵۹
آبان دخت
با صدای بلند سکوت می کنم... .
۰ نظر ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۲
آبان دخت
سفره ای که پهن شد، اینبار خالی از دلتنگی بود. بین آن همه سکوت، مرور یک خط از قصه های تو برای گفتن تمام خاطراتم بس بود. راستش را بخواهی... قصد دیدار، هرچه بود از نیاز بود... سوگند به رفیق آسمانی تو ... و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتی، رو کردی , وقتی دیدی از نشان دادن زخمهایم شرم دارم. حالا تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کرده ای، گاهی خدای تو را می بینم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا و درخت را نوازش میکند و تو آن طرفتر، درسایه یک درخت، آوازهای خدا را زمزمه میکنی... .
۰ نظر ۱۶ خرداد ۸۸ ، ۰۶:۲۸
آبان دخت
پروانه من در تاری افتاده است که عنکبوتش سیر است.نه می تواند پرواز کند،نه بمیرد... . -دانته   نخواستم تلخ بنویسم ؛نشد!
۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۸ ، ۰۶:۲۷
آبان دخت
پنج سال گذشت.... حالا دیگر دخترک خودش را در آغوشم جاگیر می کند سرش را بر سینه ام می گذارد و انگشتانم شانه موهای حلقه حلقه اش می شود... گاه می اندیشم اگر این دو بهانه سخت شیرین نبود ... .
۰ نظر ۰۹ خرداد ۸۸ ، ۰۴:۳۳
آبان دخت
۴- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم ؛ سحرگاه است و مرغی بر بالاترین شاخه درخت حیاط نشسته و می خواند و مدهوشم می کند. دخترکی را می بینم که مشتاقانه کوشید ؛با تمام توان و انرژی؛و نتوانست...چه کلماتی که خواست بگوید و نگفت ،چه اشکهایی که خواست بریزد و نریخت  و چه روزها که بی توان دوید... اندیشه آزارم می دهد؛ دستانم را روی پاهایم می گذارم ؛نگاهشان می کنم.همین.    بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم ... .
۰ نظر ۰۶ خرداد ۸۸ ، ۰۵:۲۵
آبان دخت
۳- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم ؛   خاطره ای بس شیرین به ذهنم جلا می بخشد، پسرک نازنین با آن پاهای لرزان و کم توان اولین گامهایش را کنار همین پنجره سبز برداشت و چه مشتاق و بی تاب خودش را در آغوش مادرش رها ساخت و بی اغراق خوشی دنیا را در جان بی قرار مادر ریخت... .   بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۰ نظر ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۰۵:۱۱
آبان دخت
۲- کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم و  خاطراتی گنگ و نه چندان دور  به یادم می آید؛  دخترک بیست و دو - سه ساله ای با صورت بر افروخته ، تن تبدار ،شکم سنگین و دل بی تاب که ساعت ها بعد از شب ؛پشت همین پنجره راه می رفت . گاه به در حیاط خیره می شد ؛گاه ذکر می گفت و گاه برای کودک ندیده اش آواز می خواند تا شاید هراسش را پشت صدای لرزانش پنهان کند... .   بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۰ نظر ۰۳ خرداد ۸۸ ، ۰۴:۴۸
آبان دخت